همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است.
گفتم: دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است. نظر شما چیست؟
گفت: شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید. شب تمام میشود.
ما نماز میخواندیم و آنها تماشا میکردند تا اینکه آرام آرام پرده روشنی بر سیاهی شب شب کشیده شد که نوید نافله ی صبح را میداد اما هنوز تا صبح فاصله بود. آنقدر آذوقه و مواد خوراکی و تنقلات توی دست و بالشان بود که انگار به ضیافت دعوت شده بودند. برای اینکه اشتهای ما را تحریک کنند و از آنها چیزی درخواست کنیم نمایش نشخوار برگزار کرده بودند. پوست پسته هایشان را به سمت ما پرتاب میکردند. باد زباله هایشان را جابه جا میکرد.متوجه شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است
شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است. با آنکه از صبح روز قبل تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم، میلی به خوردن و آشامیدن نداشتیم.
گفتم: دکتر اینجا چه خبره؟ این قوطی ها و جعبه ها ایرانی اند.
دکتر گفت: حتما بار بعضی از ماشین هایی که تو جاده میگیرن تدارکات و و آذوقه برای جبهه بوده.
صبحدم بیست و چهارم مهر همزمان شد با سرو صدای خودروهای بعثی و هجوم دوباره گروه گروه نیروهایی که از شمال خرمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند.روز قبل، از صبح علی الطلوع تا غروب شاهد اسارت گروهای مختلف بودیم. من و مریم را به گودالی انتقال دادند که دیروز برادران در آن بودند. دکتر عظیمی تنها گوشه ی دیوار نشسته و منتظر اعزام به بیمارستان بود.
ساعت هشت صبح یک گروه شش نفره از برادران سپاه پاسداران بدون اینکه فرصت تعویض لباس داشته باشند با همان لباس سبز سپاه اسیر شدند. از برخوردشان کاملا پیدا بود غافلگیر شده اند.آنها را مثل توپ به سمت ما پرتاب کردند. بعد از مدتی که بین ما اعتماد حاکم شد، اطلاعتمان را دست و پا شکسته رد و بدل کریدم.
از آنها پرسیدم: از کجا اعزام شدید؟
سپاه امیدیه-
ما نیروهای هلال احنریم و ممکن است آزاد شویم.-
بلافاصله دو نفر از آنها که متاهل بودند، حلقه ازدواجشان را در آورده و به ما دادند و گفتند: اگر آزاد شدید این حلقه ها را به سپاه امیدیه بدهید
خانواده هایمان از این حلقه ها ما را شناسایی خواهند کرد.
به امید اینکه آزاد میشویم یکی از حلقه ها را مریم و دیگری را من گرفتم. شدت درگیری و اسیرگیری، بیشتر از روز قبل بود. اما هیچ کدام از کسانی که اسیر میشدند ناراحت نبودند؛ گویی فکر میکردند ، سفری موقت و کوتاه در پیش دارند.
تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر میشد. برادران سپاه و بسیج را در آن گودال کنار ما می¬اوردند و بقیه را گوشه ی دیوار نگه میداشتند. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه ای مثل تیری که از دور شلیک شودبه جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پر خون و ظاهری روستایی اما چهره ای گشاده و لبانی مثل پسته خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر استین لب و دهان خونی اش را پاک کرد و نشست. پنجاه راس گوشفند با صدای زنگوله هایشان او را همراهی میکردند و عراقی ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف که سر میچرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله میریختند و یکسر بع بع میکردند.
بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه باهم در معیت آن همه گوسفند ، یک جرعه از آن را بنوشیم. هر گوسفندی که سرو صدا میکرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش میکشید آرام میشد. یکی از برادرها ی سپاه پرسید : اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟
با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات