بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم زنگ میزد.
پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟
نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا زدند: حامد، حامد…ترجم(ترجمه کن)
گفتم: مادر شهری که زندگی میکردیم اسیر شدیم.
گفت: دیچ المدینه چانت بحالت حرب( ان شهر در حال جنگ بود)
گفتم: شما وارد شهر ما شدید و مارا دزدید و به اینجا اوردید.
مثل اینکه وجدان درد گرفته باشد با عصبانیت همه را متفرق کرد و دستور داد ما را به سمت اتاق همان خواهری که حرس الخمینی(پاسدار) بود هدایت کنند و با تاکید گفت: الچی ممنوع( صحبت کردن ممنوع)!
هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم چهره ی محو دختری که از فاصله پانصد متری دیده بودم واضخ تر میشد. نمیدانستم او کیست؟ دختری با قامت بلند، بیست و شش تا بیست و هفت ساله، سفیدرو با مانتو و شلوار خاکی همرنگ و فرم لباس خودم. چشمانی روشن اما مضطرب داشت.
هنوز در باز نشده بود که از پشت پنجره گفت: سلام
هنوز جوابش را نداده بودیم که نگهبان با تحکم گفت: ممنوع
گفتم: یعنی چی ! سلام هم ممنوع است؟
در را باز کردند و ما سه دختر ایرانی در کنار هم قرار گرفتیم.
محال است سه خانم کنار هم باشند و حرف نزنند. فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم. همه چیز را با اعتماد تمام به هم میگفتبم، او خودش را اینطور معرفی کرد: من فاطمه ناهیدی، ماما هستم. بعد از اینکه درسم تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس میکردم وجودم انجا لازم تر است. در یکی از روستاها ی اطراف بم بودم که خبر شروع جنگ را شنیدم. با شنیدن این خبر به تهران آمدم و همراه با دکتر صادقی که در بندر عباس با او آشنا شده بودم و آقای زندی و برادر جرگویی و دو نفر از امدادگران دیگر راهی جنوب شدیم. اول به جبهه ی غرب رفتیم اما سه روز بیشتر آنجا نماندیم چون به ما گفتند در جنوب بیشتر به ما نیاز دارند. به اندیمشک رفتیم. وقتی رسیدیم، نیروگاه برق را زده بودند و همه جا پر از دود بود. با دیدن آن وضعیت از گروه خواستم به دزفول برویم و شب را آنجا بگذرانیم. گروه هم موافق بودند.
اما کسی را به پایگاه وحدتی دزفول راه نمی دادند. فقط نیروهای ارتش در آنجا مانده بودند. زن ها و بچه ها را از شهر خارج کرده بودند. به عمویم زنگ زدم. به کمک او توانستیم شب را در دزفول بمانیم. شب وحشتناکی بود. تمام وجودم را ترس و دودلی فرا گرفته بود. از دودلی که به آن گرفتار شده بودم بدم میامد. دلم میخواست زودتر تصمیم بگیرم. با خودم میگفتم کاش به حرف دایی ام گوش داده بودم و به جبهه نمی امدم. آخر فقط دایی ام مرا از سختی های جنگ می ترساند و می گفت: احساساتی شده ای، جنگ به این سادگی ها نیست. کشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. ولی حرف آخر را مادرم زد.
مادرم گفت: داداش اصرار نکن بگذار، با خیال راحت برود. پدرم هم می دانست وقتی میگویم می خواهم بروم ، حتما به تصمیمم فکر کرده ام. من به خاطر وظیفه ای که احساس کرده بودم، آمده بودم. به خدا توکل کردم.
فاطمه ادامه داد: صبح روز بعد، از آن همه شک و ترس اثری نبود. بمباران تمام نشده بود ولی من دیگر نمی ترسیدم. برای رفتن به خرمشهر آماده شدیم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات