نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم. مسجد جامع، پایگاه نیروهای درمانی شده بود. ما هم در خانه مستحکمی که یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم. شب دو دسته شدیم. دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه را تشکیل دادند و من و برادر جرگویی و زندی گروه دیگر را. قرار شد هر گروه یک روز توی خط باشند و یک روز همان جا توی درمانگاه. صبح، دکتر صادقی با دو نفر دیگر به خط رفته بودند و من و برادر جرگویی جلوی خانه ایستاده بودیم و از تقدیر می گفتیم و اینکه خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نمی افتد.بعد از گفت و گو رفتیم داخل خانه. هنوز یک دقیقه نگذشته بودکه صدای خمپاره ای خانه را لرزاند. بیرون دویدیم. خمپاره خورده بود درست همانجایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم. شوکه شده بودم. اما دلم قرص و قوی بود که واقعا همه چیز دست خداست.
همان موقع دو تا سرباز آمدند و گفتند خیلی شهید و مجروح داداه ایم. کمک میخواهیم. ما هم بدون درنگ با امبولانس راهی خط شدیم. از دور فقط یک خط سیاه پیدا بود. همه ی فکر و ذکرم این بود که به مجروح ها و زخمی ها برسم.
کمی جلوتر که رفتیم، یکی از سربازها گفت: اینجا چقدر تانک هست.
اصلا حواسمون نبود که ما اینقدر تانک نداریم. روز قبل می گفتند در تمام خرمشهر فقط یک تانک هست. اصلا از خودمان نپرسیدیم این همه تانک آنجا چه می¬کند؟ حتی نفهمیدیم لوله ی تانک¬ها به طرف ماست نه عراقی ها. همه چیز به نظرمان عادی می¬آمد. خب ما نزدیک ما خط بودیم. ناگهان گلوله ی تانک خورد کنار ماشین. تازه آنجا بود که فهمیدیم خط دست عراقی هاست. از ماشین پایین پریدیم که پناه بگیریم. پای برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیکان بود. خودمان را به آنجا رساندیم.باند همراهم بود و فقط به این فکر میکردم که باید خون پایش را بند بیاورم.وقتی عراقی ها بالای سرمان رسیدند تا ما را ببرند، باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم روی زمین کشیده می شد چون فرصت نشده بود آن را محکم کنم. ما را سوار تانک کردندو از تک تک مان بازجویی کردند. چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود. حتی صدای نفس شیدن بچه ها را نمی شنیدم. صدایشان کردم. کسی جواب نمی داد. از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را می دیدم. تنها شده بودم. مرا داخل گودالی که بوی زباله می داد انداختند..
تا چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد. در آن گودال به مرگ فکر میکردم. مردن برایم بهترین اتفاق بود. با هر صدای انفجار خودم را بالا میکشیدم که شاید ترکشی به من بخورد. وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم می لرزید. من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند.
بعد از مدتی مرا از گودال بیرون آوردند و جلوی ماشین نشاندند تا راننده بیاید. برگشتم و از زیر دستمالی که به چشمم بسته بود سرباز عبادی را دیدم که دست و پا بسته کف ماشین افتاده ولی از بقیه خبری نبود. میگفتند هرکس پلاک ندارد جاسوس است و اعدامش می کردند. از گروه ما هم غیر از عبادی که پشت ماشین بود بقیه پلاک نداشتیم. دلم شور افتاده بود که سر ما و بقیه ی همراهنمان چه بلایی می اوردند.بعد ما را سوار وانتی کردند و یکی دو ایستگاه برای جابه جایی و تخلیه همراهنمان معطل کردند تا اینکه غروب به اینجا رسیدیم. شب اول شب سختی بود. از همان روز اول بازجویی شروع شد تا الان که با شما هستم .
ما هم خودمان را معرفی کردیم و به او گفتیم: راستش برای اینکه من و مریم را از هم جدا نکنند خودمان را به خواهر معرفی کردیم، اینها هم باور کرده اند که ما خواهریم، اگرچه از این به بعد هر سه خواهریم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات