چندین بار با این عبارت دریچه را باز و بسته کرد.فکر کردیم بالاخره یک نفر پیدا شد چهار کلمه انگلیسى بلد باشد و لابد دنیایى پر از خبر و اطلاعات به رویمان باز شده و شاید او بتواند مارا از این بى خبرى مطلق و فشار روانى خلاص کند.تردید داشتیم که جلو برویم و از او چیزى بپرسیم.تصمیم گرفتیم هر چهار نفرى جلوى در برویم اما فاطمه از او سوال بپرسد.سوال هاى ما خیلى زیاد بود اما بعد از مدتى بحث و گفتگو چند سؤال اساسى و مهم را دسته بندى کردیم.قرار شد سؤالات اول در مورد جنگ نباشد و ابتدا درباره ى ساختمان و محیط و موقعیت خودمان و بعد در مورد وضعیت جنگ بپرسیم.
فاطمه پرسید:
-Wher are we?
-yes
-who else is kept here?
-yes.yes
-where di they keep other women?
-No.No
-where is Mr.Tondgooyan?
_No.No
-where are this companions?
-Yes.Yes
خلاصه جواب همه ى سوالات یا Yes بود یا No. مریم که همیشه مرا با تکیه کلام هاى قشنگش یاد مادرم مى انداخت.یواشکى گفت: yesو no بخوره تو اون شکمت و صورتش را برگرداند و رفت یک گوشه.حلیمه گفت:به این پروفسور بگید بره غلط هاى دیکشنرى آکسفورد رو اصلاح کنه!!
فاطمه گفت:ولش کنید و بیاید کناراو هنوز میخواست به مکالمه اش ادامه دهد اما ما از جلوی دریچه عقب رفتیم .البته باز از رو نرفت ودر حالیکه نیشش باز بود گفت:
Bye bye
از اینکه فهمیده بودیم ساکنان سلول سمت چپیمان ایرانی هستند خوشحال بودیم.باید این دیوارهای قطور را به حرف زدن وادار میکردیم و آن ها را با خودمان دوست و همراه میکردیم .باید سکوت را میشکستیم.ساعت های متمادی گوش هایمان به دیوار بود.تنها چیزی که شنیده میشد همهمه ای بود که مشخص میکرد تعداد آن ها زیاد است.
به دیوارسمت راست مشت زدیم:"الله اکبر،خمینی رهبر”
میدانستیم اگر ایرانی باشند ریتم این ضرب را میشناسند و جواب میدهند.بعد از چند بار به دیوار کوبیدن بالاخره جواب گرفتیم و خوشحال همدیگر را بغل کردیم.دیوار را بغل میگرفتیم و میبوسیدیم.تا چند روز فقط به همین ریتم و رمز دل خوش بودیم. یک روز بعد از نماز و دعا رو به روی دیوار نشستیم.حالا دیگر دیوار قبله دوممان شده بود. سی و دو ضربه به دیوار زدیم تا آن ها را متوجه حروف الفبا کنیم. آن ها هم متقابلا سی و دو ضربه به دیوار کوبیدند .نه بیشتر و نه کمتر. خوشحال شدیم که آن ها منظور مارا فهمیدند پس حالا ضربه بزنیم؛پانزده ضربه “س"،بیست وهفت ضربه “ل"،یک ضربه “ا” بیست وهشت ضربه “م"یعنی سلام.هر چه نشستیم جوابی دریافت نکردیم .حتی اگر لکنت زبان هم با تاخیر میتوانست جواب دهداما خبری نشد.مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد.
مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد.هرچه تعداد ضربات را تغییر میدادیم آن ها فقط همان ضرب الله اکبر،خمینی رهبر را میزدند.نا امید و گوش به زنگ گوشمان را به دیوار چسبانده بودیم و منتظر یک سلام بودیم که یکباره به جای دیوار سمت چپ از دیوار سمت راست با همان ریتم الله اکبر خمینی رهبر جواب سلام ما را دادند.بیشتر هیجان زده شدیم.چقدراحساس خوشحالی و خوشبختی میکردیم!دیوارها از هر دو طرف به صدا در آمده بودند.با همان روش و ضربات ،بدون آموزش قبلی و هماهنگی با حروف الفبا با یکدیگر مرتبط شدیم .حس یک معجزه ی پیامبرگونه در ما متجلی شده بود؛مثل کوری بودیم که چشمانش روشن شده باشد.بدون رودربایستی گریه میکردیم و به دیوارضربه میزدیم مشغول ضربه به دیوار سمت چپ شده بودیم که دوباره ضرب الله اکبر خمینی رهبر از دیوار سمت راست ،ما را به خود خواند.باز هم سلام دادیم اما جواب نگرفتیم
سلول سمت چپ به دریوه زدند و نگهبان را صدا زدند .دریچه که باز شد بلافاصله زیر در رفتیم .از زیر در شنیدیم که با صدای بلندگفتند ما ترتیب الفبارا نمیدانیم.فکر کردیم شاید از همرطنان عرب ما هستند چون دکتر که می آمد عربی را خوب صحبت میکرد .حدس دیگرمان این بود شاید سواد کافی ندارند.کار خلاقانه آن برادری که به بهانه ترانه خواندن اسامی دوستانش را با شعر وآهنگ برایمان گفته بود به یادمان آمد.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات