این برگ آبی ، نامه فوری است که ظرف 24ساعت به خانواده شما داده می شود و هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتبا روی این موضوع تاکید می کرد :
- Just two words .
بعثی ها هم می ترسیدند ما در نامه اول که express-letter بود بیشتر از دو کلمه بنویسیم و مرتب تکرار می کردند : کتب کلمتین فقط ( فقط دو کلمه بنویسید )
خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت : به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید . از فاطمه وحلیمه عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانواده تان بفرستیم . خوشحال بودم خواهر بودنمان برای صلیب سرخ پذیرفته شد .
بعد از نوزده ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامه ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود دردستم بود و باید به دوربین نگاه می کردم و لنزدوربین در واقع چشم وطنم و هموطنانم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آنها می خواستند از این دریچه همه چیز را بدانند . فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد . به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه آنهایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست ، تبسمی که حکایت از بی دردی و شعف بود.
بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد . بعد از دوسال و این همه بی خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد . اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دوسال آیا خانه ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام وهمان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد . به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دوساله ، دو کلمه نوشتم :
- من زنده ام …. بیمارستان الرشید بغداد
معصومه آباد61/2/25
سلمان روزهای انتظار بعد از مفقودشدنم ؛ همان روزهای اول جنگ (مهر1359) و پس از آن را این گونه برایم روایت کرد :
هر سه چهارروزدر میان در فاصله درگیری ها و پیشروی و پسروی عراقی ها ، به بهانه های مختلف سری به خانه می زدم که نیم بند سرپا ایستاده بود و مقاومت می کرد . اولین جایی که به آن سرک می کشیدم ، جایی بود که دو بار برایم یادداشت گذاشته و نوشته بودی《من زنده ام》
بعد از آن دیگه یادداشتی از تو دریافت نکردم . یک روز که دوباره برای گرفتن خبر از تو به خانه آمدم و در اتاق ها دنبال نوشته ای از تو می گشتم ، آقا تصادفی و گذرا به خانه آمد . پرسید : آقا چیزی گم کردی؟ حواست به خودت باشه، جنگ داره طولانی میشه ، شب هوا سرد و گرم میشه ، لباس گرم بپوش ، هوای خواهرتو داشته باش ، براش سنگر صحرایی درست کردم که شب بیاد خونه ، این بچه کله اش داغه ، معلوم نیست چی می پوشه ، چی می خوره ، کجا می خوابه ، ژاکتی که دارم براش می بافم به آستین رسیده بگو بیاد تا یه اندازه بزنم .
گفتم : آقا نگران نباش ، همه خواهرها یا تو مسجد مهدی موعودند یا تو مقر هلال احمر یا امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی )..
خداحافظی کردم . چند قدمی برنداشته بودم که آقا صدام کرد و دو لقمه نان و حلوا دستم داد گفت : اینو امشب آشپزخونه بیمارستان برای دوتا از مجروح ها که شهید شدند درست کرده ، یکی را خودت بخور و فاتحه بفرست یکی دیگه روهم به خواهرت بده . سلمان ، حتما پیداش کن و مطمئن شو که می خوره ، می دونم تو این شرایط همه چیز مهمه الا خودش.
رفتم مسجد مهدی موعود ، ازخواهر دشتی خواستم تورا صدا بزنه تا بگم الان ده روزه هیچ خبری ازت نیست . الوعده وفا …
خواهردشتی گفت : معصومه اینجا نیست شاید هلال احمر باشد.
سرراه رفتم هلال احمر. از مریم فرهانیان پرسیدم ، او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره سراغ خواهر دشتی به مسجد برگشتم . گفتم : خواهر دشتی ، معصومه هلال احمر نبود ، صداش کن ، حتما چیزی را باید به او بدهم . لقمه نان و حلوا بهانه خوبی شده بود که دنبالت دور شهر بچرخم.
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات