گفت:به برادری ات قسم اینجا نیست . برو بیمارستان O.P.D شاید آنجا باشه.
- لقمه نان و حلوا توی مشتم بود و توی شهر می چرخیدم ، هیچ فکری به مغزم خطور نمی کرد . اولش تنها نگرانی ام نان و حلوایی بود که قول داده بودم به تو برسانم . رفتم بیمارستان O.P.D اما بی جهت به آنجا رفتم چون آقا شیفت بیست و چهار ساعته آنجا بود . اگر آنجا بودی که لقمه نان وحلوا را دست من نمی داد تا این در و آن در بزنم .
به بیمارستان امدادگران که رسیدم آنقدر مجروح آورده بودند که جای سوزن انداختن نبود . محشر کبری بود . صدای شیون و ناله زن و بچه و آژیر آمبولانس ها یکی شده بود ، اوضاع را که آنطوری دیدم خجالت کشیدم بگم برای خواهرم نان و حلوا آورده ام . تا صبح مجروحان را بین بیمارستان ها تقسیم می کردیم .
از یکی از خواهرهای امدادگر که همراه یک مجروح سوار ماشین شده بود سراغ تورا گرفتم ، گفت تورا می شناسد اما چند روزی است که تو را ندیده وازت خبر ندارد.
با خودم گفتم ، شب است شاید خواب است ، شاید چون تاریک است پیدایت نمی کنم ، شاید خسته شده ای و با دوستی رفته ای منزلشان که آن هم بی سابقه بود . شاید در سنگری پناه گرفته ای و ده ها شاید دیگر . از دستت عصبانی بودم . نمی دانم شاید هم دلتنگت بودم ، دلم هوای خواهر کوچکم را کرده بود ؛ خواهری که انقلاب وجنگ بزرگش کرده بود و شده بود امدادگر.
فردا صبح ، بعد از نماز دوباره به هر جا که می دانستم و فکرم می رسید سر زدم . بعضی جاها را چندین بار گشتم . گاهی فراموش می کردم آنجا را قبلا گشته ام و پرسیده ام . از هر که و هر جا سراغت را می گرفتم خبری نداشت .
انگار از کره دیگری آمده بودی ! انگار سراغ گل سرخی را در بیابان برهوت می گرفتم . مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم .
دوباره با خانه رفتم . با خودم می گفتم نکنه گوشه ای از خانه به خواب رفته ای و تو را ندیده ام . سکوتی مرگبار تمام کوچه و خانه را پر کرده بود . طاقچه پنجره اتاق پذیرایی را غبار گرفته بود . دوچرخه حمید که همیشه ساعت به ساعت دست به دست می چرخید بی مشتری گوشه ای افتاده بود و چرخ زندگی بی رونق می چرخید . صورتم داغ شده بود . شیر آب را باز کردم که چند مشت آب به صورتم بزنم شاید عقلم سرجایش بیاید ، آب قطع بود و حتی چکه ای در حلق شیر نبود . در حیاط نشستم و با تک تک انگشتانم از آخرین روزی که نوشته بودی《 من زنده ام 》تا آن روز را حساب کردم . هر ده انگشت دستم تمام شد .
آن روز بیست و پنجم مهر بود و من ده روز بود که در بی خبری از تو به سر می بردم . نفس در سینه ام حبس شده بود . مثل مرغ هایی که خودشان را به در و دیوار لانه می کوبند ، تند و تند از این سرحیاط به آن سر حیاط می رفتم . یکباره محمد هم سر رسید و با عجله از اوضاع خرمشهر و تجهیزات و تدارکات و شهادت چند تا از برو بچه ها و اوضاع و احوال خانه و آقا و … گفت : سراغ تو را که گرفت قضیه را برایش تعریف کردم . نگرانت بودم . دلم به هزار راه و بی راهه می رفت . محمد آرامم کرد . او در لحظه های اول گم شدن تو با اطمینان و خوش بینی تمام گفت : بی برو برگرد یتیم خونه س ، اونا ازش خبر دارن .
مثل جرقه ای که در تاریکی بدرخشد دلم آرام شد . تصور می کردم که الان تو در یتیم خانه کنار بچه ها هستی . با خودم گفتم اگر معصومه را ببینم اول یک سیلی محکم زیر گوشش می خوابانم که یاد بگیرد دیگه مارا بی خبر نگذارد . اما بعد با خودم گفتم نه ، جنگه دیگه ، هیچی سر جاش نیست ، حتما نتونسته بیاد خونه .
با محمد رفتیم یتیم خانه . آنجا هم خالی و بی سرو صدا و سوت و کور بود . انگار سالها بود کسی آنجا زندگی نمی کرد و دو قفل بزرگ به در آسایشگاه زده بودند . حتی نگهبان یتیم خانه هم نبود تا از او پرس و جو کنیم .
محمد پشت سرهم می گفت : جل الخالق! مگه می شه کسی تو شهری که همه می شناسنش گم بشه؟ پس چرا گاز نمی دی؟ تندتر برو.
- کجا برم؟
- برو فرمانداری ، اونجا حتما خبر دارن.
در اوج ناامیدی باز هم امیدوار بودیم . توی فرمانداری برادر کریم سلحشور را دیدیم . وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت :
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات