بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی؟
البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در را باز کند اما بالاخره با دست و صورت زخمی کلید انداخت و ما وارد اتاق شدیم .
بوی سدر و کافور ، سرمای هوا ، بوی مرگ و جسد های که دور تا دور مان روی سکوها در ملحفه ای پیچیده شده بودند ما را به دنیای دیگری برد صورت هایمان مثل صورت مرده ها بی رنگ و بی رمق شده بود حتی مثل مرده ها به هم نگاه می کردیم آنجا فقط مرده شور بود که نگاه و رنگ آدمیزاد داشت و به همه چیز عادی نگاه می کرد .
نمی دانم از چه می ترسیدیم ! از دیدن مرده ها یا از نزدیک شدن به حقیقتی تلخ و بر ملا شدن دروغ جن گیرها و فالگیرها با تکه پاره شدن امیدهای مادرم هم می خواستیم و هم نمی توانستیم نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم ؟ از صورت از موها از دست ها ؟ جرأت شروع شناسایی را نداشتیم . مرده شور پرسید :
- شما چطور خواهرتون رو از صورت نمی شناسید ؟ صورتش رو نگاه کنین .
رحمان گفت : مثل اینکه حالت سر جاش اومده و دو باره دلت کتک می خواد ، آدم باید مرده شور باشه که جرأت نگاه کردن به صورت جسد خواهرش رو داشته باشه .
- در هر صورت یا از سر باید بشناسیدش یا از پا .
- بالاخره یه حرف حسابی از دهنت در اومد.
تنها چیز مشترک و شبیه به هم بین ما دوازده تا خواهر وبرادر ، انگشتان پاهای مان بود ، که آقا همیشه در باره شان می گفت :« پنجه ها و انگشتاتون شبیه مرغ های پا کوتاه است . »
مرده شور ملحفه را تا مچ پا بالا زد . پنجه های جسد بلند و کشیده بودند و کف پایش بیابان ترک خورده به رنگ سفید مهتابی لابه لای ترک ها خاک وچرک لانه کرده بود . من و رحمان هم زمان جوراب هایمان را در آوردیم . یک نگاه به پنجه ها و انگشتان خودمان می انداختم و یک نگاه به پنجه های بی جانی که بر سکو افتاده بود . نه ! هیچ شباهتی بین این پنجه و پنجه های ما نبود . جرات پیدا کردم که مرده شور کفن را آرام از روی چهره جسد کنار بزند . چند قدم عقب تر رفتیم تا شاید ترکش حقیقت کمتر به ما آسیب بزند و ما کمتر بسوزیم . کفن که کنار رفت دختری را دیدم گندمگون ، با پیشانی بلند و ابروانی مشکی و کشیده و به هم پیوسته با دندان هایی که با فاصله از یکدیگر از میان لب های نیمه بازش پیدا بود . در کنار گونه اش زخمی عمیق توام با خون مردگی بود که جگر آدم را پاره پاره می کرد . آن دختر با چهره ای معصوم و غریب ، تنها در گوشه ای از این خاک روی سکوی قبرستان افتاده بود . دلمان برای ابن دختر ، مادر ، پدر، برادر، خواهران و همه بستگانش کباب شد .
- نه این خواهر ما نیست ، این معصومه نیست .
نمی دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت . دچار احساسی متناقض شده بودیم . دوباره همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم .
رحمان مرده شور را در آغوش گرفت و از او عذرخواهی کرد و گفت کاکا حلالمون کن ، خدا نصیب هیچ کافر و مسلمونی نکنه که خواهرش رو گم کنه و حتی جنازه شو هم پیدا نکنه ، نصیب گرگ بیابون نشه .
عبدالله هم صد تومان جیبش گذاشت و صورتش را بوسید و خداحافظی کردیم . مرده شور گفت :
- خب از اولش به جای کتک زدن ، سبیلمون را چرب می کردین بهتر نبود !
ادامه دارد…✒️