هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان و مرغان دریا و زمین ، درد و دل می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی …
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد . مرتب فیلم و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم . تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور بود . آنها همه شهدا را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از حیرانی و سرگردانی در می آورد . کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد . بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند . مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر! مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ، هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات