بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد.
هر کسی به ما می گفت سلام ، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری . هم با احترام و هم با رو در بایستی باهم حرف می زدند . بهترین کسی که می توانست راجع به این موضوع با آقا صحبت کند کریم بود .
- معصومه کجاست ؟ به او گفتید شب بیاد خونه ؟
از خاطرات جنگ جهانی دوم و سیاست های منافقانه و استعماری دولت های بیگانه می گفت . راضی بودیم به اینکه او از تاریخ و جنگ ها و دولت ها بگوید اما چیزی درباره تو نپرسد . اگر چه لا به لای تعریف هایش برای تٵیید تحلیل هایش سؤال می پرسید و وقتی سؤالش بی جواب می ماند ، متوجه می شد ما تو باغ نیستیم . نفس هایمان در سینه گیر کرده بود . از درون در حال انفجار بودیم . هر لحظه خدا خدا می کردیم که کاش از در وارد شوی و آقا سراغ تو را از ما نگیرد.
چون نمی خواستیم اگر آقا در مورد تو پرسید ، جواب بدهیم ، ترجیح دادیم هر چه زودتر با آقا خداحافظی کنیم و برویم اما از بدشانسی ما باز هم شب جمعه بود و آقا دو لقمه نان و حلوا از بیمارستان آورده بود . یکی را بین ما چهار نفر تقسیم کرد و یکی دیگر را به سلمان داد و گفت : سلمان! نمی دونم چرا مثل زن ها دلم شور می زنه! هوای خواهرتونو داشته باشید و این لقمه رو حتما بهش برسونید و خیرات اموات ، فاتحه هم بفرستید.
نفس راحتی کشیدیم! آقا نپرسید معصومه را دیده اید؟ نپرسید حالش خوب است؟ نگفت این بار که او را دیدید بگویید حتما سری به خانه بزند.
جنگ مسئله اول خانواده بود اما گم شدن تو، برای ما غصه بزرگی شد که با هر که تقسیمش می کردیم بازهم از بزرگی وشدتش کم نمی شد . به نوبت ، از تاریخ بیستم مهر ماه تمام فهرست شهدا و مجهول الهویه های قبرستان آبادان و خرمشهر را چندین بار زیر و رو کردیم . حتی آن هایی را که به خاک سپرده بودند شناسایی کردیم . سراغ مجروحین بیمارستان ها هم رفتیم اگر چه کمتر مجروحی تا آن موقع اعزام شده بود . به تمام مساجد و ستادهای پشتیبانی مردمی و محلی سر زدیم اما تو مثل قطره بارانی بودی که به زمین نرم فرو رفته باشد.
کریم به سرعت خودش را به آبادان رساند و همگی با هم و همراه مهندس باتمانقلیج و کریم سلحشور و دو نفر از دوستان که در بحث های حقوقی و انتظامی ، اطلاعات و سابقه داشتند جلسه ای در فرمانداری گذاشتیم . آنها می گفتند فضای جنگ و شهادت را از ذهنشان بیرون بیاورید . کسی با شما دشمنی ندارد؟ با کسی درگیری لفظی نداشته اید؟ جریان عشق و عاشقی یا مسئله خانوادگی در کار نبوده؟
- نه بابا ، سیزده ، چهارده سالش بوده افتاده تو جریان انقلاب ، از اون روز به بعد هم پاش مسجد یا کانون یا هلال احمره.
اما هیچ کدام از اینها جواب سؤال ما نبود . جلسه بی نتیجه به پایان رسید . با خودم گفتم معصومه تو کجا مانده ای! من هر جای این دنیا که باشد سراغت می آیم فقط یک نشانی به من بده . حال و حوصله رانندگی نداشتم . مثل اینکه تمام بدنم را در آب یخ انداخته بودند و شلاق می زدند . نزدیک عصر دیگه هیچ کدام مان حتی حوصله حرف زدن نداشتیم ؛ همگی سوار ماشین فرمانداری شدیم . راننده ما را سر کوچه پیاده کرد . همگی پشت سر کریم به سمت خانه حرکت کردیم . از دور آقا را دیدیم که تنهایی به سنگر سفیدش تکیه زده و بلند بلند گریه می کند . ژاکت گل بهی را که برایت بافته بود ، روی سر و صورتش انداخته و با دو دست از زمین خاک بر می داشت و بر سر می ریخت و می خواند :
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
و با ناله می گفت : خواهرم کو، مادرم کو، دختر تو جیبی بابا کو، چرا بی خبر رفتی، چرا بی من رفتی؟ چرا بی روضه وبی مزار رفتی؟
با شنیدن صدای آقا بند دلم پاره شد ، جرأت نزدیک شدن و نگاه کردن به چشم های مظلوم و خسته اش را نداشتم ، اولین بار بود که صدای هق هق آقا را می شنیدیم . هیچ کاری از دستمان ساخته نبود . دیگر نمی دانستیم کجا باید دنبالت بگردیم . فقط می توانستیم داغ دلمان را یک صدا اشک کنیم و زار بزنیم . همدیگر را بغل گرفتیم و سرمان را به سنگر سفید کوبیدیم . کریم که قرار بود قوی تر و صبورتر باشد ناله اش از همه بلند تر بود . در آن سکوت غم بار صدای گریه هایمان در هم پیچیده بود اما هیچ همسایه ای در اطرافمان نبود ، هیچ رهگذری نبود که با ما همدردی کند و به ما دلداری بدهد ، از غروب گذشته بود .آقا گاهی مویه می کرد و خاکی را که بر توری سنگر نشسته بود می تکاند . همگی سر به شانه هم می گذاشتیم و گریه می کردیم . اما هیچ کس جرأت نداشت سؤالی بپرسد . خودم را برای پرسش آماده کرده بودم اما مراقب بودم سؤال بی جایی نپرسم و اوضاع را از آنچه هست بدتر نکنم . پرسیدم :
- آقا چرا گریه می کنی؟
- آقا نگین انگشتر شرف الشمسم گم شده
- جایی رفتی؟ کسی چیزی گفته؟
- حق دارین برادرها ، غم سنگینیه ، رو زبوناتون نمی چرخه ، زبونامون لال ، دیدم هوا داره رو به سردی می ره ، ژاکتش رو بردم مسجد مهدی موعود که اگه خواهرتون اومد بهش برسونن ، یکی از خواهرها را صدا زدم ، همین که گفتم بابای معصومه هستم زد زیر گریه و گفت : حاجی خدا صبرتون بده ، روضه حضرت زهرا براش نذر کنید ، حضرت زهرا بی قبر و نشون بود .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات