آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد,مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند.گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد.شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید.می گفتم:مادر!تو میری این طرف و آن طرف گم می شی!ما پیش دوستامون خجالت می کشیم،خواهرمون رو گم کردیم،باید مادرمون رو هم گم کنیم؟
فاطمه که حال و روزش بهتر از اونبود و برای همه ی ما،هم مادر و هم خواهر شده بود،مأمور تعقیب و جست و جوی مادر بود.مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی! می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم با کارون حرف بزنم.این آب به فرات می رسد.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.سرش را پایین می انداخت و می گفت:من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.
دیدن خواهرهای امدادگر و هلال احمر بهانه ی هر روزش بود.خواهر جوشی خواهرها را جمع میکرد که به دیدنش بیایند ودلداری اش بدهند،وقتی شروع به مرثیه و روضه خوانی می کرد خواهرها اصلا تاب دیدنش را نداشتند.
ماه محرم با همه دلتنگی هایش از راه رسید.از روزی که تو رفته بودی،به دنبال جایی می گشتیم که اندکی از درد فراق تو را در آنجا به زمین بگذاریم.به دنبال روزی بودیم که از روز گم شدن تو سخت تر باشد و ایام عاشورا آن روز و آن زمان بود.سخت ترینروز ها روزهایی بود که بی بی و خاله ها هم می آمدند و همه با هم جفت می شدند.در چنین روزهایی روضه و مصیبت تمامی نداشت.آنقدر سوزناک می خواندند که دل سنگ هم به حال آنها آب می شد.هر
چه بیشتر حسین حسین می گفتیم داغ دلمان آرام و سوز دلمان برای حسین بیشتر می شد.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
تو بدون وداع رفته بودی .حتی فرصت خداحافظی هم به کسی نداده بودی.تمام زندگی مون به ای کاش و آه و افسوس تبدیل شده بود.
آبادان در محاصره ی کامل بود.جز نیروهای رزمی،انداد و پشتیبانی بقیه شهر را ترک کرده بودند.اما بی بی در همین شرایط به سختی حبانه های آب را پر می کرد،گاهی یک شیشه گلاب و شکر هم داخلش میریخت و بین مردم شربت پخش می کرد.گاهی هم بساط شربتش را به حرم سید عباس می برد و ساعت ها روی پا می ایستاد و به همه شربت می داد.اعتقاد داشت اگر درسختی ها به بندگان خدا کمک کنی خدا به دلت کمک می کند.ایام محرم فرا رسیده بود و روضه های بی بی هم باید شروع می شد.به بهانه ی خلوت بودن شهر سعی کردیم بی بی و خاله ها و مادرو بچه ها را از آبادان بیرون ببریم اما اصرار ما کارساز نشد وده شب عزاداری سیدالشهدا را باشکوه تر از همیشه برگزار کردیم و داغ دل خودمان را به داغ دل حضرت زینب گره زدیم.به مادر گفتیم:شواهدی هست که نشان می دهد معصومه در شیراز مانده و به آبادان برنگشته،بهتر است شما هم با بی بی و خاله ها بعد از مراسم شام غریبان به شیراز بروید.
حیدر؛شوهر خاله صنوبر که لنج دار بود ومرتب به کویت می رفت و جنس به بازارکویتی ها می آورد وبه معنای واقعی وضعش کویت بود،همین که جنگ شروع شد،بی معطلی در شمال شهر شیراز خانه ای خرید و با خانواده اش زندگی جدیدی را شروع کردند.خاله ها و بی بی دور مادر را می گرفتند تا اورا راضی کردند از آبادان به شیراز برود.قبول کرد؛ منتهی به سه شرط:
-شرط اول اینکه همه ی لباس ها و عکس ها و کتاب ها و حتی کفش و دمپایی هایت را با خودش ببرد.اصلا هم کوتاه نیامد.حتی وقتی آقا دفتر خاطراتت را برداشت و گفت:این یکی دیگه برای من،تو که سواد خوندن نداری و به دردت نمی خوره.بو عصبانیت و محکم دفتر را به بغل گرفت و گفت:نه همش مال منه،نگاش می کنم.اصلا می رم خوندن یاد می گیرم که بتونم بخونمش.
دفتر خاطرات را باز می کرد.به خطوط آن زل می زد.می خواست از این نوشته ها سر دربیاورد.روی صفحات آن دست می کشید،آن را می بویید،بغلش می کرد و….
نوشته های تو برایش مثل تصویری از باغچه ی حیاط بود با ترکیبی از زیباترین رنگ ها و معطرترین گل ها و لطیف ترین گلبرگ ها.
بالاخره آقا از خیر دفتر خاطرات و هم گذشت.مادر چنان دو دستش را دور چمدان حلقه کرده بود که هیچ کس جرأت نداشت به آن دست بزند و چیزی بردارد.یواشکی از داخل آلبوم به بهانه ی اینکه می خواهم برای آخرین بار آلبوم عکسش را ببینم یک عکس شش در چهار برداشتم و به آقا دادم اما متوجه شد و گفت:نه نمیشه،همش مال منه!
شرط دومش این بود که می گفت:باید راه آبادان شیراز را پیاده برویم تا وجب به وجب آن را ببیند.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات