شرط سوم اینکه وقتی به شیراز رسیدیم تا پیدا نشدن تو،خودش را به ضریح شاهچراغ زنجیر کند.
با خواهش و تمنا چمدان را بستیم و دو قفل بزرگ هم به آن زدیم.مادر،مریم را که شش ماهه بود بغل گرفت و به سمت روستای چوئبده راه افتادیم.جایی که تعداد زیادی زن و بچه و سالمند ثمره ی یک عمر زندگی شان را در چمدان یا بقچه ای جا کرده بودند و در صف سوار شدن به لنج و هاورکرافت بودند.جمعیت آنقدر مضطرب و شتاب زده بودند که حتی کسی به کسی سلام و آشنایی نمی داد.وسط این شلوغی مادر اصرار داشت که حتما چمدان تو را خودش به بغل بگیرد.به محض اینکه چمدان را زمین می گذاشتم آن را برمی داشت و در آغوش می گرفت.شهر زیر آتش دائمی خمپاره های عراقی بود.آن روز ارتش عراق لوله ی توپ خمپاره هایش را به سمت چوئبده چرخانده بود و قایق های دو زمانه با تأخیر و به کندی حرکت می کردند.توی سرما،گرسنه،بار و بندیل به دست و سرپا بیست و چهار ساعت منتظر ماندیم تا بالاخره نوبت به ما رسید.محمد هم با مادر و بی بی همراه شد.
محمد می گفت:بعد از دوساعت به ماهشهر رسیدیم.مردم دستپاچه و نگران بودند و به سرعت از روی سر و کله ی هم رد می شدند.دست بی بی را گرفته بودم که مبادا زیر دست و پا له شود.در آن شلوغی و سر و صدا چمدان را گم کردم و هر چه دنبالش گشتم پیدا نکردم.به سرعت دنبال چمدان هایی که دست مسافرها بود می دویدم شاید کسی آن را اشتباه برده باشد،اما چمدانی در کار نبود.انگار آب شده بود.در این گیر و دار مادر دم به دم یادآوری می کرد چمدان یادت نرود!برای اینکه او را آرام کنم گفتم:می گن شما برید،ما خودمون چمدونا رو می فرستیم.آنها را در یکی از کانکس های پیش ساخته ی سرد و نمور مستقر کردم و دوباره برگشتم،دلم می خواست فریاد بزنم و بلند بلند گریه کنم.نمی دانستم این چه تقدیری است که دست از سر ما برنمی دارد.چه کسی به دنبال ما و چمدان معصومه آمده بود!معمای شگفت انگیزی شده بود.چهار پنج روز پی درپی کنارقایق ها می رفتم ،شاید بین مسافرها و چمدان ها،گمشده ام را پیدا کنم.
امیدوار بودم کسی چمدان معصومه را اشتباها برده باشد و آن را برگرداند.شاید هم دو قفله کردن چمدان کسی را به طمع انداخته و بعد پشیمان شده باشد.حتی جاشو هم دلش به حالم می سوخت.گم شدن چمدان، داغ دل مادر را تازه کرد.اصلا خودمان هم نمی دانستیم این حوادث چگونه یکی بعد از دیگری رخ می دهد.یادم نمی رود وقتی می خواستم به آبادان برگردم.بی بی که روش نمی شد دست و پا چلفتی بودن مرا به رخم بکشد گفت:ننه بپا خودت رو ندزدن!
وقتی به لنج رسیدم جاشو با خوشحالی سراغم آمد و چمدان را که نشانه اش را قبلا داده بودم به من داد.اما چه چمدانی!مثل جگر زلیخا تکه پاره شده و فقط دوسه تکه لباس و چند جلد کتاب درسی در آن مانده بود.دزد عصبانی وقتی چمدان کویتی را با دو قفل بزرگ دیده،فکر کرده چمدان پر از اسکناس است اما وقتی متوجه شده به کاهدان زده،همه را همانجا کنار آب رها کرده ورفته بود.بالاخره سهم ما از این چمدان دو دست لباس و سه جلد کتاب سوم دبیرستان تو بود.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات