صدایی که نشان می داد ماهنوز درمنطقه ی اسیران جنگی هستیم.براساس میزان توقف چرخ غذا وبسته شدن دریچه حدس زدیم سلول سمت چپ وراستمان سلول های انفرادی باشند که درسلول سمت چپ یک ایرانی ودرسمت راست یک عراقی ساکن هستند.از آنجاکه می ترسیدیم غول سرما درسلول جدید هم به سراغمان بیاید،با موهای سرمان که هر روز کم وکمتر می شدند،یک طناب ورزشی دیگر بافتیم وسعی کردیم جنب وجوشمان را بیشتر ودست وپای خواب رفته مان را بیدار کنیم.یک روز از روزهای تابستان تصمیم گرفتیم با زندانی سلول سمت چپ که ایرانی بود هم صحبت شویم.دیوار رابه صدا درآوردیم وبا ضرب همیشگی که زبان مشترک ما اسیران جنگی بود به دیوار زدیم:"الله اکبر،خمینی رهبر."برخلاف انتظارمان درجواب این شعار،زندانی به مدت طولانی شاید نزدیک به ده دقیقه ریتم ضرب تند قهوه خانه هارا روی دیوار گرفت.هرچه ما می گفتیم سلام،او ریتم دیگری را ضرب می گرفت.خلاصه بعداز استقبال وشادی بسیارش،سلام فرستادیم وسلام دریافت کردیم.جمله ی همیشگی که بردیوارها می نوشتیم ومی کوبیدیم وفریاد می زدیم رابه او ارسال کردیم.ماچهار دختر ایرانی به نام فاطمه ناهیدی،حلیمه آزموده،شمسی بهرامی ومعصومه آباد هستیم که از مهر١٣٩٥اسیر شده ایم.اوهم خودش را معرفی کرد ومحل وتاریخ اسارتش را گفت.خوشحال بودیم که سختی وخشونت سلول جدید گرفته شده ودوست تازه ای پیدا کرده ایم.اما این همسایه باهمسایه های قبلی(دکترها ومهندس ها)فرقی داشت؛هرچه ما می گفتیم “الله اکبر،خمینی رهبر"او ضرب لوطی هارا می زد.یک روز باشنیدن صدای ضرب باعجله به سمت دیوار رفتم،بعداز سلام واحوالپرسی گفت:سلام،عزیزم سیب سرخ به دست مرد چلاق… بعداز آن هیچ وقت حتی جواب سلامش راهم ندادی واسم آن دیوار را دیوار مریض گذاشتیم.ازپیامی که آن اسیرجنگی داده بود خیلی دمغ شده بودیم واصلاً تکیه به آن دیوار را ممنوع کردیم وبرایمان رنج آور بود.با آن دیوار مأنوس نمی شدیم والبته ناگفته نماند،درتمام دوران اسارت،این تنها موردی بود که ازیک اسیر ایرانی چنین برخوردی می دیدیم.سلول های انفرادی تحت فشار روحی ،روانی وجسمی شدیدتری بودند اما همواره صدای دلنشین قرآن مهندس تندگویان واذان بلال گونه ی مهندس یحیوی وبوشهری مایه ی آرامش همه می شد.گاهی بعثی ها از دادن همان شوربا وآب زیپو به بعضی از اسیران امتناع می کردند وچرخ غذا ازکنار سلول آن ها رد می شد ولی این اسرا باصدای بلند فریاد می زدند:جانم فدای ایران،وطن پاینده باد.اغلب اسرای زندان الرشید(استخبارات) دریکی دوماه اول جنگ به اسارت درآمده بودیم وهیچ خبرتازه ای ازجنگ نداشتیم.گاهی صدای شلیک توپ های ضدهوایی آب خنکی بر دل های سوخته مان بود،گرچه می دانستیم این زمزمه ی جنگ است .اما معنای دیگرش این بود که ما هنوز زنده ایم واستوار ایستاده ایم ودفاع می کنیم. ومی جنگیم.گاهی صدای ضربه ی کابل هایی که بر تنمان فرود می آمد ما را مغرورانه متوجه پیروزی برادرانمان در خاکریز های جبهه می کرد.برای ما چهار نفر همه ی فشارها ورنج ها قابل تحمل شده بوذ فقط صدای چرخش کلید های لعنتی در قفل سلول هیچوقت برایمان عادی نشد.هر بار با شنیدن این صدااضطرابی کشنده تمام وجودمان را در هم می فشرد وبا خودمان می گفتیم این همان لحظه ایست که به هم وعده کرده ایم وباید همدیگر را خفه کنیم.
مدت زیادی جسمم میزبان درد کشنده ای شده بود.سرفه هایی که از ته ریه ها انباشتی از چرک وخون را به حلقم می آورد.همیشه مزه ی دهانم تلخ بود و بوی خون می داد.صدای سرفه های مسلولم,خواهران صبورم را بی خواب وبی قرار کرده بود.وقتی ریه هایم در تمنای ذره ای هوای بیشتر,به اعتراض می افتادند,بی امان هوا,زمین ودر ودیوار سرد وسنگین را ,که هیچ کدام از جنس احساس نبودند چنگ می زدم.گاهی از شدت سرفه تمام خونی که در بدنم بود,توی صورتم جمع می شد.گاهی سرخ می شدم,گاهی سیاه وگاهی زرد تا شاید کسی به فریادم برسد.عفونت ریه چنان ضعیف وناتوانم کرده بود که انجام حرکات بدنی برایم دشوار شده بود.به ناچار به دریچه ها می کوبیدیم وتقاضای دکتر می کردیم.اگر چه نسخه های آن دکتر های قلابی را از بر بودیم. نفس کشیدن برایم سخت ترین کار شده بود..
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات