فاطمه با لبخندگفت:معصومه جون!حواست باشه دیوونگی شاخ ودم نداره.بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم.الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم.جمله ی فاطمه که تمام شد,می خواستم بگم نقطه,که یکباره ناخلف آمد وگفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(سریع عینک هایتان را روی چشم بگذارید وبیایید بیرون)طبق معمول شروع کردم به حرف زدن:
-آقا کش این عینک چقد سفته!
-اینجا چقد پرنور وبزرگه
-چرا مارو همیشه اینجا می آرید؟
-ماچهارتا دختر ایرانی هستیم؛شما کی هستید؟
ناخلف کابل رابا شدت به در سلول ها می کوبید ونمی گذاشت صدابه کسی برسد.اگرچه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی ترشده است.بله,سلول ما عوض شده بود.اگرچه چیزی نداشتیم اما نقش های تیره وروشن روی کاشی ها,یادگاری های اسیران جنگی وموش های کوچک وبزرگ بخشی از دارایی ما شده بودند.دور وبرمان را نگاه کردیم.هیچ نبود,حتی یک پتو.مدام دور خودمان می چرخیدیم تا بالاخره فهمیدیم که دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم ومارا به سلول دیگری آورده اند.پتوهای زهوار در رفته ی پراز شپش رابا دوکاسه ی غذا وچهار لیوان به داخل پرتاب کردند.دیدن آفتاب عالم تاب به قیمت ازدست دادن سنجاق کوچکم تمام شد؛سنجاقی که تمام دارایی من ونقطه ی اتصالم به آخرین دقایقی بود که با پدرم گذرانده بودم.عادت چه خصلت بدی است.مابه سلولمان,به دیدن موش ها وصدای گوش خراش نگهبان ها عادت کرده بودیم.چقدر برای غلبه بر خصلت عادت وفرار از روزمرگی تلاش می کردیم.نمی خواستیم به رنگ دیوارهای سلول درآییم یا صدای فریادهای خشمگین نگهبان ها وحقارت ها ورفت وآمد موش ها برایمان عادی شود.می دانستیم تسلیم شدن وعادت کردن,یعنی پایمال کردن حقیقت وبله قربان گو شدن.وقتی از زیارت آفتاب برگشتیم آنقدر خسته وگیج وآفتاب زده شده بودیم که تا ساعت سه ی بعدازظهر خوابیدیم.وقتی بیدارشدم پرسیدم:بچه هاشماهم امروز خورشید را دیدید؟آفتاب وگرما را حس کردید؟فکر می کردم آفتاب وقاصدک ها وپیغام رساندن به مادرم و چهره ی زیبای خواهرانم زیر نور آفتاب را همه درخواب دیده ام.اما نه,همه باهم بودیم ودیدار آفتاب,نقطه ی بیداری دل های مابود که درانتظار آزادی می تپیدند.دوباره مریم خم شد واین بار حلیمه ازکول او بالا رفت ودریچه ای که نور رابه مهمانی ما می آورد وارسی کرد.
سپس فاطمه خم شد واین بار من هم وارسی کردم؛هیچ چیز نبود.بر روی کاشی های قهوه ای دیوار یادگاری های ارزشمند اسیران جنگی,خلبان ها وافسران نظامی مثل محمدکیانی,ابراهیم باباجانی,عبدالمجید فنودی,حسین مصری,حبیب کلانتری,کرامت شفیعی ،نصرت دهخوار قانی,اکبرفراهانی,حاجی سفیدپی,احمدوزیری,غلامرضا مکری,حیدری,هوشنگ ازهاری,علی بصیرت،یدالله عبدوس،ابو الفضل مهراسبی،جواد پویانفر،حسن لقمانی نژاد حک شده بود.پس احتمالا آن هاهم درآن حوالی بودند.اسامی آن هارا به خاطر سپردیم و تکرار می کردیم.هرقدرکه اسامی برادران جدیدتری را پیدا می کردیم بر محیط مسلط تر می شدیم وبا احساس امنیت بیشتری سرمان رابه زمین سرد سلول می گذاشتیم تابتوانیم پلک برهم بگذاریم.بعداز آن روز ها وساعت ها درباره ی دیداربا خورشید وآن روز آفتابی وآنچه بر دیوارها نوشته شده بود وساختمان وبسیاری از جزئیاتی که می توانستند مثل یک پازل به هم وصل شوند وتصویر روشنی را بسازند،صحبت می کردیم.دیگر می دانستیم درآن جا افراد در طبقات وشرایط مختلف نگهداری می شوند.بعضی ازآن هاعراقی اند وزندانی سیاسی وبعضی اسیر جنگی وایرانی هستند.بعضی را روزانه به دیدن آفتاب می برند وبعضی را هردوسال یکبار.یک روز بعداز نماز ظهر وعصر ودعای همیشگی"امّن یجیب و وحدت"،دوباره صدای وزیر نفت را شنیدیم که قرآن می خواند ومارا به خاطر دعا خواندن تحسین می کرد.این بارصدا به ما نزدیک تر بود.صدای اذان رااز چند سلول دورتر می شنیدیم…
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات