اما من بی ملاحظه کاغذ را سیاه می کردم و می دانستم این کلمات در
جان مادر، پدر، برادرها و خواهرام ریخته می شود و آنها با این کلمات زندگی می کنند پس هر چه بیشتر بهتر، چقدر سرگرم این کلمات می شدیم ، سهم ما دو تا برگه کاغذ بود و باید در همان دو کاغذ همه چیز را برای همه می نوشتیم این بار برادرها کاغذ زرورقی سیگار را در دو تکه پارچه پیجیده و با سنگ آن را نخ پیچ کرده و به همان راهرو پرتاب کرده بودند دو تکه پارچه برشی از کناره لباس هایشان بود که روی آن با خط بسیار زبیا « لاله الاالله » را نوشته و چند شاخه گل دور آن نقاشی کرده برای ما فرستاده بودند . تا آن موقع نمی دانستیم که نخ و سوزن هم جزء اقلام فروشگاهی است . با سوزن دوزی روی این پارچه ها کلمه ها را به گل های سوزن دوزی شده با تابلوهای زیبا الصاق می کردیم ! هر چند بین راه ، گاهی این پارچه های گلدوزی ، لقمه گلوگیری برای راهزنان بعثی می شد . مریم خیلی قشنگ نقاشی می کشید . بی مدل می توانست گل ، پرنده ، قفس ، چهره ، دست و هر چه را که می خواستیم نقاشی کند . مریم فراتر از احساس ما نقاشی می کرد . گاهی ساعت ها کنارش می نشستم و به مدادش که یواشکی از صلیب سرخ برایش کش رفته بودم ، به انگشتی که روی کاغذ حرکت می کرد نگاه می کردم تا شاید کمی نقاشی یاد بگیرم اما بر خلاف خوشنویسی در نقاشی هیج استعدادی نداشتم . او با این خط ها و نیم خط ها و نقطه ها هر تصویری که دلش می خواست می ساخت ، یک بار با کنجکاوی از او پرسیدم :
- چطور می شه که آدم نقاش می شه .
- نقاشی چیزی جز رقص خط و نقطه نیست .
- خب کلمه هم چیزی جز بازی خط و نقطه نیست . تو می تونی با خط و نقطه ، خیال منو نقاشی کنی ؟
- نه نمی تونم اما می تونم یک نقاشی به رنگ خیال بکشم !
- من می تونم کلمه هایی رو که خیال منو شکل میدادن کنار هم بذارم و تو
رو با دنیای خیال خودم آشنا کنم .
همین طور که با من حرف می زد روی پارچه سفید با همین خط و نقطه ها پرنده زیبایی کشید و آنقدر با پرهایش ور رفت که خسته ام کرد . پا برهنه روی احساسش دویدم .
- بابا دست از سر پرهاش بردار .
- باید خوش پروبال باشه که گرفتار قفس نشه !
احساس کردم مریم را تا وقتی که درحال نقاشی کردن ندیده بودم اصلا نمی شناخته ام . او چقدر دلتنگ این خط و نقطه ها بوده اما هیچ وقت شکایتی نکرد . دلم برای اسارت مریم بیشتر از خودم سوخت . پیش خودم می گفتم چطور این همه احساس لطیف در دستانی بی رحم گرفتار شده و او چگونه با این همه خشونت کنار می آید .
نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم و گفتم :
- مریم وقتی بعثیا می زدنت چه احساسی داشتی؟
- اسارت که شاعر و نقاش نمی شناسه . شاید در بین این اسرا هم نقاش یا شاعر باشد . فعلا احساس همه مون زخمی و شلاق خورده است . مگه یادت نیست اول اسارتمون تو تنومه ، شاعر هم داشتیم . اوایل بعد از شلاق خوردن طبع شعرش گل می کرد و شعر می خوند اما روزای آخر اونقدر کتک خورد که شعر خوندن یادش رفت . اینا همه تلاششون اینه که ما هرچی بلدیم یادمون بره تا بتونن هرچی می خوان یادمون بدن ولی ما باید مقاومت کنیم تا چیزایی که بلدیم یادمون نره .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات