یک باره صدای لگد و کابل توأم با نعره های گوش خراش محمودی و نوچه هایش که قبل و بعد از آمدن صلیب سرخ چند روزی به ما و خودش استراحت داده بود ، مارا از دنیای زیبای رقص نقطه و خط به دنیای سیاه واقعیت پرت کرد . او مثل هیولایی خون آشام به دل هایمان که هنوز در اندیشه نقاشی بال پرنده بودند ، چنگ انداخت . آن قدر ناگهانی وارد شدند که نتوانستیم هیچ تکانی به خود بدهیم . با فریاد گفت :
- تفتیش ، تفتیش ؛ هرچه داخل کیسه های انفرادی دارید بیرون بریزید .
خواستیم به کیسه ها نزدیک شویم که به سرعت هر چهار کیسه را پخش زمین کردند . تمام دارایی ما از این کیسه های انفرادی همان لباس های مندرس خودمان بود و چند قوطی شیر و کنسرو که زیر چکمه های آنها له شد . یک دانه سیب که چند روز در انتظار تقسیم و تناول بود ، مثل توپ فوتبال به بیرون شوت شد . وقتی چیزی را که به دنبالش بودند پیدا نکردند به دست های ما نگاه کردند . مریم همچنان مداد و تصویر آن پرنده در دستش بود . هردو را برداشتند و گفتند : ممنوعه. چند شاخه گلی را هم که حلیمه سوزن دوزی کرده بود با گفتن ممنوعه با خود بردند . پیدا بود از جایی بو برده اند و به دنبال کتاب مفاتیح آمده اند . کتاب مفاتیح تنها دارایی مان بود که آن را هرگز از خودمان جدا نمی کردیم . زیر چشمی به مریم نگاه کردم . او چشمش به دنبال پرنده اش بود که در دستان خبیث مچاله می شد و آن را توی جیبش می گذاشت . آنها حتی از عکس و تصویر پرنده بی زار بودند چرا که برایشان تداعی گر مفهوم آزادی بود که از آن سخت می ترسیدند .
حین تفتیش ، نامه های ما پخش زمین و پایمال شد و این موضوع خشم و عصبانیت حلیمه را برانگیخت . آنقدر در لحظه عصبانیت ، چهره مهربان و دوست داشتنی اش در هم می رفت (هنرمندانه یک ابرویش بالا می ماند و یک ابرویش پایین) که من هم می ترسیدم . حلیمه تند و تند نامه هایی که حالا برایمان حکم خانواده ها و عزیزانمان را داشتند ، جمع کرد و به بغل گرفت و با همان قیافه عصبانی فریاد زد :
- اصلاً معلومه شما دنبال چی می گردین؟
آنها حرف حلیمه را نیمه کاره گذاشتند و در را محکم بستند و رفتند .
از این تفتیش ها زیاد صورت می گرفت.
در نامه هایی که خانواده ها برایمان می نوشتند نگرانی موج می زد .
به خصوص به این دلیل که نامه اول مربوط به زمان بستری شدنمان در بیمارستان بود . از همه چیز و همه کس و همه لحظه ها می پرسیدند تا شاید بتوانند تصویر روشنی از اسارت ما بسازند . ما هم برای اینکه به ناراحتی آنها اضافه نکنیم از گل وہلبل برایشان می نوشتیم . من همیشه بیشتر از فاطمه و حلیمه و مریم نامه داشتم . آنجا بود که فهمیدم چقدر خوب است که پدرم عیال وار است از شهرهای مختلف نامه داشتم پیدا بود که جنگ همه خانواده را پراکنده کرده و هرکدام را به گوشه ای کشانده است . از آنچه برایم می نوشتند تصویر آوارگی و خانه به دوشی پیدا بود . فقط کریم ساکن تهران بود و منزلش در همسایگی خانواده فاطمه بود و گاهی از آنها برایم خبری می نوشت
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات