در عید و بهار 1362 برادران افسر خلبان آن قدر به جاسم تمیمی باج داده بودند که راضی شده بود کاری خلاف دستور بعثی ها انجام دهد . همراه با سینی ناهار روز عید به سرعت به طرف ما آمد تا فاصله او با حاجی زیاد شود و بتواند از زیر لباسش کیسه ای را به ما برساند . البته آن قدر ترسیده بود که موقع برگشت پایش پیچ خورد و با تمام هیکلش روی حاجی افتاد . کیسه را که باز کردم عطر شیرینی در تمام اتاق پیچید . چقدر هنرمندانه قنادی کرده بودند. به این شیرینی که برادران با خمیرهای خام داخل نان و مقداری شکر و روغن درست شان می کردند ، شیرینی پنجره ای می گفتیم ؛ طعم و مزه آن شیرینی های پنجره ای هنوز زیر زبانم مانده است .
با آمدن دوباره نیروهای صلیب سرخ این بار چشم مان به جمال اسیر مفقود الاثر دیگری از زندان الرشید به نام خلبان محمد صلواتی روشن شد . هنوز بهار بود و ما اجازه داشتیم سال نو را تبریک بگوییم . او تنها کسی بود که توانست به دیدن ما بیاید و سال نو را به ما تبریک بگوید . اولین چیزی که به او گفتیم این بود :
- چه شیرینی های خوشمزه ای فرستاده بودید !
او هم مثل همه برادرهای مترجم قبلی ، لابه لای آنچه ترجمه می کرد چیزهای دیگری هم می گفت ، از جمله اینکه ؛ یک تکه فلز و یک سیم برق برایتان می فرستیم . فقط احتیاط کنید . یک تشت آب در اتاق نگه دارید . هروقت عراقی ها در آسایشگاه را قفل کردند و از اردوگاه خارج شدند ، سیم را به برق بزنید و تکه فلز را در آب بیاندازید و با بخار آب شیرینی یا غذا بپزید .
ما فقط یک تشت داشتیم و فکر می کردیم با یک تشت که نمی شود هم شیرینی و هم غذا پخت . شاید هم ما کدبانو های خوبی نبودیم. هر بار که نوبت دیدارمان با هیئت صلیب سرخ تازه می شد ، نامه های بیشتری به ما می رسید ؛ رد پای چانه زنی برای گرفتن کاغذ نامه در نوشته ها کاملا مشهود بود . بستگان و دوستان و هرکسی که در نامه های قبلی یادی از او کرده یا سلامی برایش فرستاده بودم همه به هلال احمر می رفتند و کاغذ می گرفتند و نامه می نوشتند . برادرهایم برای مریم که خواهر جدیدشان بود هم نامه می نوشتند . پیدا بود نگران این هستند که راز ما درباره خواهر بودنمان فاش شود و بعثی ها متوجه شوند در این باره دروغ گفته ایم . آنها گاهی اخباری که از خانواده های دیگر اسیران یا خانواده های خواهران داشتند را هم می نوشتند . بین تمام نامه ها همیشه یک نامه بی نام و نشان هم دریافت می کردم که چند سطری از امید و عاقبت روزگار امیدواران می نوشت . حتی اگر از پدر ، مادر ، خواهر و برادرانم نامه ای نداشتم ، از بی نام و نشان نامه داشتم . گاهی جنس کلماتش با من بیگانه بود . هم کنجکاو بودم بدانم او کیست و هم از این موضوع خجالت می کشیدم اما اینکه آن نویسنده بی نام و نشان در خانه صبر و امید و عشق به زندگی به سر می برد ، به من قوت قلب می داد . او برای من رنگین کمان آرزو ها را می ساخت و مرا سوار بر آن با خود به دور دست ها می برد تا آنجا که تلخی لحظه های انتظار را به امید رسیدن به مقصد ، تبدیل به دلنشین ترین لحظه ها می کرد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات