وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی میدیدم احساس سرما می کردیم . با اشاره دست و سر، گوشه ای از راهرو را نشان می داد اما هرچه نگاہ می کردیم چیزی نمی دیدیم ، فهمیدیم چیزی را زبر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است . نمی دانیم کی و چگونه و توسط چه کسی از بالای دیوار راهرو کیسه ای افتاد . سریعاً به هواخوری خود خاتمه دادیم ، نمی دانستیم چطور باید این کیسه را دور از چشم نگهبان به داخل قفس ببریم . کیسه را باز کردیم ، پر از پنبه و گاز بود . آنها را تکه تکه بین خودمان تقسیم کردیم و به داخل قفسمان برد یم .
ما می دانستیم که زخم مجروحان از شدت کمبود وسایل بهداشتی کرم می گذارد و آنها همیشه بر سر تعویض پانسمان زخم هایشان با بعثی ها در گیرند و درمانگاه از این نظر در مضیقه است اما مجروحان هم می خواستند ما از محبت آنها بهره مند شویم . آنها قبل از اینکه نیازمان را به زمان باوریم هر چه را که می خواستیم در حد وسع و شرایط فراهم می گردند . با فرا رسیدن بهار 1362 سومین بهار اسارتم را آغاز کردم . فرصت کوتاهی برای دید و بازدید بین قاطع افسران و بسیج بان و سپاهیان بر قرار شده بود . رفت و آمد و سر و صدا زیاد شده بود و همه سال نو را تبریک می گفتند و روبوسی می کردند و مشغول عید مبارکی بودند اما در همیشه بسته زندان ما با آن پرده فلزی اجازه ورود بهار را به قفس ما نداد .
سرگرد محمودی وارد اردوگاه شد . به اولین جایی که سرک کشید قفس ما بود . او به سرباز جدیدی به نام حاجی رو کرد و گفت :
- از این به بعد تو نگهبان دخترها باش ، حاجی نگهبان مسن و افتادهای بود و رفتار سنجیدهای داشت ، گویی محمودی با برداشتن خمیس می خواست به ما عیدی بدهد .
محمودی رو به ما کرد و گفت : از بیست سال فقط چهار سالش گذشته ، شانزده سال دیگرش باقی مانده .
این جمله ما را به فکر فرو برد . او عدد بیست را از کجا درآورده است ؟
هر کداممان بی اختیار سنمان را با عدد شانزده جمع بستیم . جمله او را به برادر ها رساندیم و درباره عدد بیست از آنها راهنمایی خواستیم ، بعدا برادرها خبر رساندند که امام در یکی از سخنرانی هایشان درباره جنگ فرموده اند :
- اگر جنگ بیست سال طول بکشد ، ما ایستاده ایم .
از آن به بعد خودمان را برای بیست سال مقاومت آماده کردیم . هر روز صبح ماشین تخلیه چاه فاضلاب به اردوگاه می آمد و یکی از برادرها مامور گرفتن شیلنگ ماشین تخلیه چاه می شد . این کار دوساعت طول می کشید . طی این مدت چنان بوی نامطبوع و ناخوشایندی در قفس ما می پیچید که تا ساعت ها از سردرد کلافه می شدیم . نمی دانم آن برادر اسیری که اجبارا” دوساعت لوله فاضلاب را جهت تخلیه نگه می داشت و یا زندانیانی که در اتاق زندانی بودند چه حالی پیدا می کردند .
متاسفانه ساعت آزاد باش ما همان ساعت تخلیه فاضلاب بود و چون محل قدم زدن ما حد فاصل بین همان چاه فاضلاب تا قفسمان بود ، ترجیح می دادیم در آن ساعت در قفس بمانیم و بیرون نباشیم و حتی زیر در را می گرفتیم . روز اول بهار و ساعت آزادباش بود . توی قفس نشسته و منتظر بودیم تا ماشین تخلیه کارش تمام شود . محمودی به حاجی دستور داد :《 در را باز نگه دارید تا عطر بهار سرمست شان کند . اینها این عطر را دوست دارند 》.
محمودی حتی تا آخرین لحظات حضورش در اردوگاه دست از آزار و اذیت ما برنداشت . با رفتن ناجی شر او نیز از اردوگاه کم شد و سرگرد صبحی به عنوان فرمانده جدید اردوگاه جایگزین ناجی شد اما محمودی سفارش ما را دو قبضه به صبحی کرده بود و صبحی اجازه نمی داد جای خالی محمودی در اردوگاه برای لحظه ای احساس شود . سگ زرد برادر شغال است .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات