دور تا دور محوطه پر از نیروهای مسلح بودند که با چشم های کینه توز و غضب ناک ما را برانداز می کردند . در این پادگان نظامی سه ساختمان دو طبقه بود با انبوهی از سربازان و درجه داران که لباس های خاکی و پلنگی و چهره خشن شان روزهای اول اسارت را برایم تداعی می کرد . با این تفاوت که دو سال گذشته و حالا شهریور1361است و من امروز بیست ساله شده ام و مرا به عنوان ژنرال به اردوگاه نظامی عنبر در استان الانبار آورده اند .
فرمانده اردوگاه سرگرد ناجی ، قوانین انظباطی و محدودیت ها را یکی یکی شمرد و تاکید کرد : اهئائه مخیم عسگری وانتن لازم اتراعن القانون ( اینجا اردوگاه نظامی است و شما ملزم به رعایت قانون هستید ) .
- ما ایهمنا انتن نوان ، انتن عسگریات و هذا هولمهم عدنا ( جنسیت شما برای ما اهمیتی ندارد ، مهم این است که همه نظامی هستید ) .
- انتن لازم اتکونن فی مکان واحد مع الاسری الاخرین ( شما باید در آسایشگاه اسیران جنگی یک جا باشید ) .
گفتیم : به هیچ عنوان ! اگر شما اتاق جداگانه ای به ما ندهید به صلیب سرخ شکایت می کنیم .
یک باره مردی درشت هیکل با قدی بلند و موهای ریخته و صورتی پهن و دهانی گشاد همراه با سگ گرگی درشت که قدش تا کمرش می رسید با عصایی سفید و نوک طلا وارد شد . اگر چه در این مدت آدم های سگ صفت و درنده زیاد دیده بودم اما سگی با این هیکل و با این چشم و نگاه که نمی دانستم گرگ است یا سگ ، هیچ وقت در عمرم ندیده بودم . وقتی سگ نزدیک شد و پوزه اش را به ما می مالاند و بو می کشید ، نمی دانستم باید جیغ بکشم ، فرار کنم یا بی حرکت بایستم . نه ، نزدیک بود قالب تهی کنم ! مردک بی وقفه می خندید و با تکان سر باد در دماغ می انداخت و در حالی که سیگاری را با سیگار دیگر روشن می کرد و در آن هوای گرم شیشه ای را سر می کشید ، به زبان فارسی که ته لهجه کردی داشت خودش را سرگرد محمودی معرفی کرد وبانیشخندی زهرآلود گفت : حتی اگر برادران شما خواسته باشند ؟ ازاینکه فارسی را این قد روان صحبت می کرد تعجب کردیم با عصبانیت به او گفتیم :برادران ما وقتی اسیر شدند که فشنگ تمام کرده بودند ودر محاصره قرارگرفته بودند ، یامجروح شده وسینه وپیشانیشان زخمی شده بود . هیچ کدام ازپشت سر تیرنخورده اند که از شما چنین تقاضایی داشته باشند
- شما باید بلوز وشلوار اسیران را بپوشید شما با این بلوز وشلوار به رسمیت در می آیید وبه عنوان اسیرجنگی شناخته می شوید . شما به آسایشگاه مجروحان می روید .
- ما به هیچ آسایشگاهی نمی رویم وهمیشه درهمین لباس می مانیم .
حرف زدن بااوهیچ گونه تاثیری دراونداشت . اوچنان بنده نیمه قابیلی خود بود که نمی دانست در مقابل چهار دختر اسیر قد علم کرده وخودنمایی می کند ساعتی دراتاق فرماندهی نشسته بودیم . همه لحظه ها وثانیه ها و گفت وگو ها درمغزمان سبک وسنگین می شد اما هیچ کدام حتی یک کلمه به هم نمی گفتیم . باخودم فکر کردم نکنه محمودی ، همان گرگیه که دندون تیز کرده وما براش لقمه دندون گیری شدیم پس صلیب سرخ کجا رفته؟ پس این شماره 3358 که به گردن من آویزون شده چه ارزشی دارد؟ یعنی ما پیدا نشده دوباره گم شدیم؟
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات