نتیجه ی بازدید رئیس زندان این شدکه یک هفته بعد نگهبان ها باماسک هایی که به بینی زده بودند مقداری مواد ضدعفونی کننده به همه ی سلول ها دادند.ازکنار سلول هاکه رد می شدند در یادریچه های سلول راباز می کردند قیافه می گرفتند,با دستمال جلوی بینی خودرا می گرفتند وناسزا می گفتند وبالگد درهارا می کوبیدند.هر دری که می کوبیدند اسم حیوانی را می آوردند.می خواستند تمام عقده های فرو خورده ی زندگیشان را سرما خالی کنند.دلم برای آن هاهم می سوخت.ازدست رفتن انسانیت واخلاق,حتی اگر آن رادر وجود دشمنت ببینی غم انگیز است.طبیعی ترین نیازهای ما برای نگهبانان عراقی,سوژه ی خنده وتمسخر می شد.ازهیچ توهین وتحقیری در حق ما دریغ نمی کردند.تحمل درد غربت وسرما وگرما وکتک وگرسنگی وتشنگی به اندازه ی کافی سخت بود.اما وقتی علاوه برهمه ی این ها مارا تاحد مرگ تحقیر می کردند,دچار عذابی می شدیم که برای تحملش باید کوه می بودیم.هر روز که می گذشت نفرتم ازبعثی ها بیشتر وبیشتر می شد.می دیدم وآب می شدم.شاهد بودم وذره ذره ی وجودم در آتش خشم می سوخت.می دیدم که برادران اسیرم زیرچکمه های ظلم وجور سربازانی تحقیر می شوند که آب دماغشان را هم نمی توانستند بالا بکشند.برادرانی که هرکدام می توانستند یک کشور را اداره کنند,بی هیچ جرم وگناهی اسیر مردمی ناپاک وپلشت شده بودند.رنج اسارت جسم وجان آن هارا ضعیف کرده بود.
ازدرد به خود می پیچیدند اما آن دونفر آدم بی اصل ونسبی که به اسم دکتر روپوش سفید تنشان کرده بودند,باخونسردی براین همه درد کشیدن ها چشم می بستند ومی گفتند:آب بخورید.استراحت کنید.هیستریک هستید!
اگر باهزار خواهش وتمنا والتماس به یکی از اسرا قرص می دادند,مجبورش می کردند همان جا وهمان لحظه قرص را قئرت بدهد وبعد چهل بار دهانش را وارسی می کردند تامظمئن شوند که قرص را بلعیده.دیدن چنین رفتاری با پزشکان ومهندسان ونظامیان کشورم غیرقابل تحمل بود.گاهی به این همه نادانی وسفاهت این جماعت خنده ام میگرفت,واقعا مابا یک قرص بی مقدار می خواستیم چه کنیم؟شاید همه ی این تحقیرها ورنج هارا باید تحمل می کردیم تااین سخن یکی از بزرگان را دریابیم که فرمود:"زندگی هیچ چیز جز جهاد کردن برای عقده نیست."یک روز صبح آماده برای مورس زدن به سلول دکترها بودم که یکباره صدای بازشدن در سلول آن ها وسروصدا وهمهمه شمس,شمس وسرعه سرعه ی نگهبان ها شنیده شد.ترسیدم از اینکه شاید مریم راشناسایی کرده وبه دنبال شمسی می گردند.همه ی دکترها را بیرون بردند.دیواری که دائما درحال وعظ وخطابه وتوصیه های پزشکی بود,ناگهان در سکوتی عمیق فرو رفت.منتظر آمدن همسایه ی جدید بودیم.بااین تصور که احتمالا سروصدای به دیوارکوبیدن مارا شنیده اند یک ساعت ازکوبیدن به دیوار پرهیز کردیم تاآب ها از آسیاب بیفتد.بعداز یک ساعت سروصدای بازشدن مجدد آن سلول شنیده شد.فکرکردیم زندانی جدید آورده اند وباز از زدن به دیوار امتناع کردیم.این بار درسلول مهندسین را باز کردند وآن هارا هم بیرون بردند ودوباره همین کلمات شمس شمس,سرعه سرعه.به نگرانی ام اضافه شد اما نمی توانستم به کسی چیزی بگویم.از فکراینکه دوباره تنها شده ایم دلتنگ بودیم.دیوارها ساکت شده بودند.تنها پل ارتباطی ما بادنیای بیرون قطع شده بود.
می ترسیدیم شرایط جنگ عوض شده باشد اما ایمان داشتیم هراتفاقی که بیفتد,بازهم خون اسلام در رگ های مردم جاری است وآن هاایستادگی می کنند.این احتمال هم بین مامطرح شد که ممکن است عراقی ها درحال مبادله ی اسرا باشند.گرم بحث وگفت وگو بودیم که دیوار دکترها به صدا درآمد:"اللّه اکبر,خمینی رهبر,مارا به زیارت شمس بردند."این جمله برایمان بسیار زیبا وشنیدنی بود.گفتیم:چی؟شمس!شمس کجاست؟گویی جای شمس وگرمای آن را فراموش کرده بودیم.احتمال دادیم مهندس هارا هم به زیارت شمس برده باشند.درست بود آن هاهم به زیارت شمس رفته بودند واتفاقا بیشتراز دکترها اطلاعات آورده بودند.آن روز هاهمه از خورشید وآسمان وآفتاب می گفتند.ازمسیری که ازآن عبور کرده بودند.از صداهایی که دربین راه شنیده بودند واز سلامتی مهندس تندگویان وهمراهانش.جالب اینکه مهندس ها فضاراهم اندازه گرفته بودند ومی گفتند اتاق آفتاب در طبقه ی بالا قرار دارد,یک اتاق چهل متری درارتفاع سه متر باسقفی مشبک ودیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله درسلول ها ازهم زیاد است واین نشان می داد سلول های طبقه ی بالا بزرگتر از طبقه ی پایین هستند.ماروز هارا درانتظار دیدن روی ماه آفتاب سپری می کردیم.گویی آفتاب رااز یاد برده ونور راگم گرده بودیم.درفراق آفتاب می سوختیم.فکر می کردیم حتما اسم ما در لیست قلم خورده ها وبداخلاق هاست که ازآفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم ازاینکه بقیه ی دوستانمان ازاین لذت محروم نشده اند..
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات