به سلول دکترها مورس زدیم.ما موش داریم ،شما هم دارید؟
_نه
به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند:نه.
ماجرا رابرایشان تعریف کردیم.گفتند:
-موش ها معمولا نقب میزنند.سوراخ انها را پیدا کنید و به وسیله ای بپوشانید این طوری مسیر حرکتشان به سمت شما مسدود می شود و سر از سلول ما در می اورند.ان وقت ما می دانیم و انها!انهایی را هم که بیرون از سوراخ می مانند محاصره هی اقتصادی کنید.
-چه طوری؟
-هر چیزی را که می تواند غذای انها باشد از دسترس شان دور کنید.حتی صابون و کفش هایتان را توی دست بگیرید.
سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر نان آن را پر کردیم اما فایده ای نداشت.نان را جویدند اما پیش مهندسان نرفتند.در فاصله ی کوتاهی انقدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز چندش اور بود که آسایش مان سلب شده بود.چند روزی سرگرم آنها بودیم؛موقع خواب بیرون می امدندو روی پتو و سر و کله مان رژه میرفتند.تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم.تکه نانی را طعمه کنیم و ان را داخل یک لنگه کفش که روی پتو قرار داده ایم بگذاریم سپس هر گوشه پتو را یک نفر بگیرد،به محض اینکه یکی از موش ها سراغ طعمه امد،چهار گوشه پتو را به هم برسانیم و موش را به دام بیندازیم.
از شانس ما یک موش چاق و چله بیرون امد.بعد از گشت و گذاری در سلول،سراغ طعمه رفت.سخت گرم جویدن بود که نقشه را عملی کردیم.با چنان خشمو غضبی ان کفش و پتو را به دیوار دکترها کوبیدیم که دکتر ها نگران شدند و مورس زدند:چه خبر شده است؟
جواب دادیم:موش کشان است.
از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبیدیم از کت وکول افتادیم .مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کرده ایم.
ساکنان همه سلول ها فهمیده بودند که در این چند وقت با نگهبان ها مشغول جر و بحث سر این موش هاهستیم .هر بار که در میزدیم همه می امدند زیر در و فالگوش می ایستادند تا بفهمند پایان قصه موش ها چی میشه.وقتی در زدیم،کشیک نکبت بود.دریچه را که باز کرد فاطمه بلافاصله موش مرده ای را که در دست داشت به بیرون پرت کرد و گفت:
-این هم موشی که میخواستید.
حکمت با ان هیکل گنده اش ناگهان شش متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده از ته دل بچه ها به هوا رفت.راهرو خیلی شلوغ شده بود.فکر می کردند برای مچل کردن آن هابرنامه ریزی و هماهنگی کرده ایم.آن روز به مانه ناهار و نه شام دادند.غول گرمارا هم از دریچه های جهنمی به داخل سلول فرستادند.شب هنگام دکترهم آمد وسهمیه ی بهداشتی ماهم قطع شد وگفتند:ممنوعه.مشغول نماز مغرب وعشابودیم که دوباره صدای دلخراش چرخش کلیدها درقفل آهنی به صدا درآمد ودرباز شد.سلول هایمان آنقدر تاریک بودکه باید مدتی به داخل خیره می ماندند تابتوانند مارا ببینند.همچنان ایستاده بودند ونماز مارا تماشا می کردند.بعداز نماز متوجه شدیم رئیس زندان ومعاون زندان(داوود)وچند سرباز ونگهبان بالای سرما ایستاده اند.رئیس زندان پرسید:لیش کتلتن الجریدی؟(چرا موش را کشتید؟) داوود معاون زندان هم گفت:لیش شمرتنه ابوجه الحارس؟(چرا آن رابه صورت نگهبان پرتاب کردید؟)جواب دادیم:خود شما گفتید موش را نشانمان بدهید. باچند فحش وبد وبیراه ازسلول بیرون رفتند.بدون هیچ دستور واقدامی وضع به همان منوال که بود ادامه یافت.ازآن به بعد تصمیم گرفتیم دوستی مسالمت آمیزی را با موش ها آغاز کنیم.بخشی ازنان را می خوردیم وخمیرش را برای موش ها می گذاشتیم.باخودم می گفتم فرض کن موش ها هم زندانی وهم بند توهستند.مبارزه باموش هابه بازی تبدیل شده بود.قطعا آسیب وآزار موش هااز زندانبان ها کمتر بود.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات