روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و بو می کشید .
وقتی حرف می زد احساس می کردم یک قدیس از جنس معجزه است و با عالم دیگری در ارتباط است . ما حرف او را نمی فهمیدیم . کنار قبرها آرام بود فقط برای اینکه مادران دیگر را آرام کند ، نه اینکه خودش آرام باشد . بیش از یک سال از نبودنت می گذشت و من و دیگر برادران کم کم از زنده بودنت نا امید شده بودیم . می خواستیم با اینکه چند ماه از سالگرد گم شدنت گذشته بود ، هر طور شده مادر را به برگزاری مراسم سالگرد راضی کنیم و برایت سنگ قبر بگذاریم تا سندی مکتوب و مشهود برای باورهای خودمان ساخته باشیم .
از آقا پرسیدیم : موافقی برای معصومه سنگ قبر بسازیم ؟
گفت : رضا نمی ده و قلبم به این کار مطمئن نیست . من هنوز ازش دل نکنده ام وقتی روی سنگ نوشتی تاریخ وفات23/07/1359 ، یعنی مرگشو پذیرفتی و دیگه انتظار بی معناست .
در تمام این مدت بی بی همپای مادر در کوچه ها ، قبرستان ها می چرخید و هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد اما بی بی یکباره زمین گیر شد و از پا افتاد . مادر چند هفته ای سرگرم مراقبت از بی بی بود و به او دلداری می داد :
- بلند شو، سر پا شو! مگه نگفتی عید با خودش خبرای خوش میاره و انتطارمون سر میاد .
اما بی بی با چشمهای باز و منتظر وسط حرف هایش که داشت می گفت :
” معصومه زنده است ، چرا تو قبرستونا دنبالش می گردین ، اون یه روزی می آد ” توی بغل مادر با دنیایی که شصت سال در آن زندگی کرده بود و پنجاه سال آن را سقا و روضه دار سیدالشهدا بود خداحافظی کرد . بی بی این اواخر مچاله و کوچولو شده بود . مثل بچه ای که توی بغل مادرش به خواب رفته ، باورمان
نمی شد ؛ بی بی که همیشه سرپا بود و از این شهر به آن شهر می رفت یکباره زمین گیر شد و همه امید ها و آرزوها را به مادر سپرد و رفت . نفس قدسی و قدم های خیرش از زمانی که چشم باز کرده بودیم با ما بود اما او همه ما را تنها گذاشت و رفت .
مادر اسرار داشت مراسم بی بی را در حسینیه خودش در آبادان برگزار کنیم تا حق او ادا شود . همزمان با برگزاری مراسم ترحیم ، گزارشی به دستم رسید که بین راه ماهشهر- آبادان ، یک اتوبوس مسافربری مورد حمله هوایی میگ های عراقی قرار گرفته و یا همه سرنشینانش سوخته بود . بلافاصله همراه احمد و محمد در محل حادثه حاضر شدیم ، نیروهای اورژانس امداد مشغول بیرون کشیدن اجساد بودند . دیدن این صحنه ها خاطره سوختن مردم در سینما رکس را برایمان تداعی می کرد . به کمک نیروها جنازه ها را بیرون کشیدیم . اتوبوس چنان سوخته بود که بدنه های آهنی اش هم ذوب شده بودند و فقط اسکلتش مانده بود چه برسد به جنازه ها که اصلا” زن و مردشان قابل تشخیص نبود . فقط از روی چند پلاک متوجه شدیم اینها نیروهای اعزامی بودند و احتمالا توی مسیر، مادر و کودکی را سوار کرده بودند . دوباره دست خالی و بی خبر با تنی خسته به حسینیه بی بی رفتیم .
آنقدر آدم در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمی شد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند و اصلا نمی دانستیم چه کسی آنها را خبر کرده بود . خیلی از آنها را نمی شناختیم . گویی هر رهگذری که از سقاخانه بی بی آبی نوشیده بود آنجا حاضر شده بود و با نوحه و ذکر مصیبت سیدالشهدا به سرو سینه می زد . فکر می کردم اگر همین الان از شانس بدمان یک خمپاره به حسینیه بخورد ما چقدر شرمنده مردم خواهیم شد . کاش مراسم را زود تر تمام کنیم اما لحظه به لحظه شلوغ تر می شد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات