باز جویی از ما متوقف شده بود اما بگیر وببندها ازهمسایه های ما روز به روز بیشتر می شد.از نوع صحبت هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه هازمان طولانی ای را در آنجا بوده اند که باعث شده بود همه ی نگهبان هارا بشناسند. سر وصدایی که از راهرو به گوش میرسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت وآمد بودند. اگر چه وضعیت روحی ورفتارهایشان شاد وسر حال بود اما شرایط سلول ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحملمان را برای پذیزش شرایط کثیف و متعفن وتنگ وتاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره مشقت را تنگ تر می کردند.
فاطمه می گفت:معمولا تغییر فصل وسرما به جنگ ها خاتمه می دهد.
سرما زودتر از موعد,از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می تپید به استقبالمان آمد.اصلا نمی شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان که به فصل پاییز بودن تردید کردیم. در عین حال نمی خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم.فاطمه پرسید: بچه ها شما هم سردتونه؟
-نه مگه بچه های آبادان هم سردشون
می شه؟
-ما خورشید تو جیبامونه!
-اصلا گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی. خونگرمه!!!
-نمی شه با این خونگرمیتون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد.نمی شد بااین سرما شوخی کرد.فک هایمان می لرزید ودندان هایمان به شدت به هم می خورد.هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تاقندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت.نفس هایمان یخ زده بود.دست وپا هایمان کبود شدند.احساس می کردیم خون دربدنمان منجمد شده.در خود مچاله شده بودیم.هریک از ماسهم پتویمان را دورخودمان می بیچیدیم ودر خودمان فرورفته بودیم حتی سرمان رانمی توانستیم بیرون نگه داریم.اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت.همه ی گرمایی که سال ها ازخورشید سوزان وگرمایی 60-50 آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید.هرچهار نفرردگوشه ای ازسلول مچاله شده بودیم.حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم.ازمرگ نمی ترسیدم اما آرام وبی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود.
حالادیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم.کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود.ظهرشد وقت دادن کاسه ی غذا رسید.دریچه که بازشد انبوهی از بخارگرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد.اگرچه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود.
حاضربودیم خشک شویم وجنازه های مارا ازآن جا بیرون ببرند اما از بعثی هاچیزی تقاضا نکنیم.پاهایمان توان حرکت نداشت.نشسته یاروی چهاردست وپا تکان میخوردیم تاشاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.حلیمه گفت:به ظهرهای گرم مردادماه آبادان فکرکنید.
- تاشب زنده نمی مانیم.
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم.
نگاه هایی که معصومانه ازیکدیگر طلب بخشش ووداع میکرد حکایتی تلخ ازسرنوشت نامعلوممان داشت.گاهی هرچهارنفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم.برای اینکه گرمتر شویم هرچهارنفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم وزانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.پرسیدم:ماداریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟
-خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات