می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند.در حالیکه هرچهارنفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم ومشاممان از بوی سوختن مغزاستخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد وآن تکه های خمیر رابه دهانش می تپاند.دوباره باتلاش هی زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم.مثل حلزون گرد شده بودیم.نان هارا درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم واز آن خمیری نرم درست.
شدتا برای جنگ با غول سرما سلاح ماشود.فاطمه دولا می شد حلیمه ازکول او بالا می رفت وخمیر را دردهان غول می ریخت.سپس من دولا می شدم ومریم ازکول من بالا می رفت.خمیرهای نان رابه سختی درسوراخ های دریچه فروکردیم.
درگوشه ای به خودمان می لرزیدیم.نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم.ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند بااین غول وبا این شپش هاو کک ها وبوها زندگی کنند ودرپایان زندگی ازخود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن هارا بشناسد.اما ازماندن وبودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت.نگهبان بعثی هرچندوقت یکبار که دریچه راباز می کرد بادسرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد ومی گفت:الهوا موبارد.تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید)چه شوخی مرگباری!ما دریک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هروقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد.نگهبان در راباز کرد.دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد.چهارپتوی دیگر سهم ماشد.گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول مارا سخت به زمین زد وزخمی کرد.هرچهارنفرمان دربستر سرماخوردگی افتادیم.دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بودکمی جلوی سرمارا بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات