تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم میتواند خاموش شود ما در تاریکی مطلق میتوانستیم حجابمان را درآوریم و از حمام به راحتی استفاده کنیم .فاطمه گفت احتمالا در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین است .باید مراقب حرف هایمان باشیم وگرنه قیس از کجا میدانست ما صحبت میکنیم که دریچه را باز کرد و چراغ را خاموش کرد .
بعداز شب یلدا ،دیگه با آمدن شب،چراغ سلول ماهم خاموش میشد .زشت ترین صدا چرخش کلید در قفل درهای آهنی بود که بی خبر و گستاخانه نگهبان ها را در مقابل ما نمایان میکرد .
یک شب با شتاب بسیار در باز شد و با اشاره و فریاد گفتند طبگن البطانیات و تعالن بره(پتوهارا جمع کنید و بیایید بیرون)
اول فکر کردم آن فردایی که منتظرش بودیم رسیده و به قول فاطمه ،زمستان جنگ را تمام کرده است .اما با این همه پتو و چشم های بسته؟
بعد از بازجویی ها اولین باری بود که مارا از صندوقچه بیرون می آوردند .شدت نور چنان زیاد بود که توان پلک زدن نداشتیم .راهرویی که در مقایسه با صندوقچه بسیار طولانی و بزرگ به نظر میرسید فرصت خوبی برای شناخت محیط اطراف و همسایگان بود .هر کدام حرفی میزدیم
ـاز کدام طرف برویم
ـپتوها سنگین است
ـگهی زین به پشت و گهی پشت به زین
-آفتاب بلند است.
سرباز نعره می کشید:سکتن، سکتن،البسن النظارات.(ساکت باشید،ساکت باشید، عینک هارا به چشم بزنید).
اولین بار بود که عینک ها را بیرون از سلول بر چشم میزدیم.نمی دانم چرا قیس فرصت چند لحظه دیدن و حرف زدن را به ما داد. هرچند مرتبا̋ نعره می کشید: ((سکتن)). با یک چنگ پتو هارا در بغل گرفته و با چنگ دیگر بازوهای یکدیگر را سفت گرفته بودیم و با عینک های کوری ،بازی کور هارا در راهرو در می آوردیم. تازه فهمیدم چرا میرزا حسن با چشم های نابینا نمی توانست حرف نزند! در آن مسیر صدمتری بیش از صد کلمه حرف زدیم .باز هم قیس به حکم وظیفه برای اینکه صدایمان را کسی نشنود با کابل محکم و خشمگین بر زمین و در ودیوار می کوبید و می گفت: سکتن،الحچی ممنوع.(ساکت، حرف زدن ممنوع)
بعد از سه ماه این اولین بار بود که صدای خودمان را به هموطنانمان می رساندیم. به صندوقچه جدید رسیدیم اگر چه همه چیز به همان اندازه و شکل و رنگ بود ولی برای ما تازگی داشت . دیوار ها تنها شریک و تکیه گاه درد و رنج ما بودند. دیوار هایی با ·١٦٥
کاشی سنگی قهوه ای که آن ها را دانه دانه شمرده بودم. دیوار هایی که دیگر همه سایه روشن هایشان را می شناختم . گویی در و دیوار بخشی از دارایی ما بود که با ما جا به جا می شد. اما دیوار های سلول شمارده سیزده برای ما آشناتر و جذاب تر بود . هر کاشی یادگاری از یک عزیز در قاب بود. یادگاری ها با جسم تیزی ، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک روی دیوار حک شده بود . روی یکی از کاشی ها نوشته شده بود :
تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد برد سوی وطن بوی تنم را
قابی که در دل و ذهن هر خواننده ای نقش می بست . روی دیوار سلول جدید نام این برادران خلبان و نظامی¹ حک شده بود : خلبان سید جمشید اوشال ، محمد صلواتی ،محمد صدیق قادری ،علیرضا علی رضایی ،هوشنگ شروین ،رضا احمدی ، داوود سلمان، اکبر بورانی ، احمد سهیلی ، احمد کتاب ،محمد حدادی ، بهرام علی مرادی ،فرشید اسکندری ، محمود محمدی نوخندان، حسین لشگری ، حسن زنهاری، میر محمدی. هر روز اسم و نام و تاریخ اسارت آن هارا از بر می کردیم . هر روز بر تعداد گمشدگان اضافه می شد از اینکه هیچ وسیله ای نداشتیم تا ما هم از خود یادگاری بر کاشی های تیره سلول بنویسیم ناراحت بودیم .بعضی از اسم ها با مدادی تیره بر کاشی های قهوه ای سلول نوشته شده بود. تنها کسانی می توانستند این اسم هارا بخوانند که ساکن این صندوقچه ها باشند و چشم هایشان به تاریکی عادت داشته باشد. .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات