به این یکی میگفتم دکتر راحتی.
رنج اسارت و درد غربت و سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)
به این یکی میگفتم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت وحزن تنهایی و زنجیر کشیدن همه ی عواطف و احساسات آنقدر عظیم بود که جای خالی برای خس خس نفس های رنجور و سرفه های مسلول نمی گذاشت. پس هر چه کمتر چشمشان به ما می خورد بهتر بود. آنها که پشت در هستند از ما نیستند اما آنها که پشت دیوار این دیوار نشسته اند از جنس ما هستند. به امید شنیدن یک ضربه از دیوار سمت راست یا چپ، به دیوار ضربه می زدیم. اگر چه همه ی زندانی بودیم اما برای اینکه دچار وضعیتی بدتر از آنچه گرفتارش هستیم نشویم، کسی به کسی اعتماد نمی کرد.
پاییز رفته بود و وقت شمارش جوجه ها رسیده بود. چوب خط هایی که روی دیوار می کشدیم زیاد وزیادتر می شدند. هر خط، خطی بود که گذشت یکی از روزهای جوانیمان را رقم می زد و فرا رسیدن زمستان را اعلام می کرد، اما من هنوز منتظر فردا بودم که جنگ به پایان برسد و آزاد شویم. شب یلدا رسیده بود. بوی شیرین پلوی بی بی و طعم هندوانه و صدای چیک چیک تخمه های آفتاب گردان توی سرم می پیچید.
در گوشه های زندان به امید یک دقیقه بیشتر با هم بودن در پناه دیوار کنار هم نشته بودیم. هیچکدام مان نمی توانستیم فارغ از خیال خانواده هایمان باشیم. هر کدام از ما به یاد کسی بود و به آرامی با هم صحبت میکردیم:
_اگه اومدنم از پنچ به شش می رسید آقا به شصت جا سر میزد، راستی حالا اون چه کار میکنه؟
_ من که پدر و مادرم اصلا نمی دونن کجا دنبالم بگردن.
ـاگه عموم تو پایگاه وحدتی دزفول شهید شده باشه هیچکس نمیدونه من اومدم خرمشهر
ـاگه بفهمند کجا هستیم از غصه می میرند
ـاز کجا سرنخی گیر بیارن ک بتونن مارو پیدا کنن؟
ـمادری ک بچه شو گم میکنه همیشه چشمش به دره و امیدواره که یک روز پیداش کنه .
ـچطور بفهمن ما کجا هستیم و کجا دنبالمون بگردن؟
ـمگه اونا میدونن نقطه ی گم شدن ما کجاست که از اونجا شروع کنن؟
تو هر جنگی یه عده یه عده ای رو گم میکنن و یه عده ای دیگه همدیگرو پیدا میکنن مثالش خوده ماچهار نفر که که از چهار فرهنگ و خانواده ی مختلف همدیگرو اینجا پیدا کردیم .
ـبه در نگاه میکردم آیا این در می توانست به خوشبختی من ختم شود ؟در شب بلند یلدا از دلهره ها و دلتنگی ها و غم و غصه ی پدر و مادرها و حیثیت و آبروی خودمان و ناجوانمردی و روسیاهی دشمن و افق های دور گفتیم .یکباره سربازی که ما اورا به نام قیس میشناختیم و میگفت اهل نجف است دریچه را باز کرد .او جوان هجده نوزده ساله ای بود که کمتر میشد نشانی از شرارت را در نگاهش دید .سعی میکرد اعتماد مارا جلب کند و در نگاهش ترحمی پنهان نسبت به ما دیده میشد .قیس گفت
ـطفن الضو(چراغ هارا خاموش کنم؟)
نمیدانستیم چه میگوید چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات