.آن وقت همه چیز تغییر می کرد،آقا را می دیدم که گل می چید و مادرم را که کریم و رحیم و فاطمه رحمان و سلمان و محمد و احمد و علی و حمید و مریم را با بوی دمپختکش دور سفره ی پارچه ای جمع می کرد.صدای فیدوس پالایشگاه را می شنیدم که از هر صدایی دلنشین تر بود.چند خانه آن طرف تر ،خاله توران را می دیدم که از انجیر های باغ حیاطش سهم همسایه ها را می داد و دور ترها پسر بچه ها بودند که نوبتی دوچرخه بازی می کردند و مشت می انداختند.
تنها خواب بود که یادآور همه گذشته ها بود تا خاطرات باقی بمانند .خوشحال بودیم که در خواب روز های بهتری را می بینیم.خواب هایمان شبیه خاطراتمان شده بود.دیگر مرز خواب و بیداری برایمان روشن نبود.نمی دانستیم آنچه را میگوییم در خواب دیده ایم یا در بیداری!
یک روزملکه می شدیم ،یک روز در آسمان راه می رفتیم ،یک روز با خواهران اسیرم به دیدار همدیگر می رفتیم .ما فریب خواب هایمان را می خوردیم.مریم خواب گذار اعظم شده بود.دایما در حال تعبیر خواب بود.
البته در بسیاری موارد سردی و سختی سنگ های زندان بدون زیر انداز و رو انداز ،اجازه نمی داد این خواب های شیرین و رویا ها دوامی داشته باشند اما از شدت سرما ،گرما یا استخوان درد بی خواب می شدیم.
بعد آن شب؛همه ی خواب هایم به کابوس تبدیل شده بود.همان قدری که در بیداری می ترسیدم در خواب هم میترسیدم.
حالا دیگر نکبت و گروهبان قراضه و سعدون و ده ها چهره ی خبیث دیگر را هم در خواب می دیدم و دائما از آن ها فرار می کردم.در انتظار بلاهای نیامده انتظار مرگ می کشیدم.یک مرگ انتخابی،یک مرگ افتخار آمیز و آگاهانه در اسارتی که آنرا ثانیه به ثانیه می شمردم و می ترسیدم که آن بی ناموس ها…
“سلام بر تو ای زینب که صبر و شکیبایی با تو معنا شد.”
چه خوب بود اگر هیچ وقت اسیر شدنم را در خواب نمی دیدم با نکبت و گروهبان های قراضه و یا هرکدام از آن نگهبان های خبیث به خواب هایم قدم نمی گذاشتند.
بعد از دیدن آن صحنه های سخیف و چندش آور و بلاهایی که بر سر مجاهدین عراقی آوردند که همه نشان از رذالت و مرگ انسانیت بود،مفهوم خواب و خواب دیدن هم تغییر کرد.یک هفته پلک هایم اصلا بر هم ننشست،خواب به معنای عدم توانایی در باز نگه داشتن پلک هایم بود.به سختی به خواب می رفتم و با کوچکترین صدا و حرکتی همان خواب های سبک بریده بریده می شد.تازه فهمیدم چرا آدم بزرگ ها جیب هایشان پر از چرت های تکه پاره است.تصویر ها و صداها و به خصوص ناله و التماس بچه های کوچک ک شاهد شکنجه و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودند لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد.
برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنه ها بر ما مستولی شده بود،باهم عهد بستیم.قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم اما چون هیچ وسیله ای نداشتیم؛تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم.مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود که این ناجوانمردان بی ناموس ساخته بودند.
شب هایی که به سختی با خواب کلنجار می رفتم با آقا حرف می زدم.یادم می آمد که می گفت:شما خوب بندگی کنید،خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید،نگران نباشید،تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمی شوید،تا اعماق دریا می روید اما غرق نمی شوید،در شعله های آتش می افتید اما نمی سوزید.فقط به راه رفته تان یقین داشته باشید.
گاهی برای اینکه از خشم نگهبان ها و سردی دیوار ها و سوزش زخم های روح و تنمان کم کنیم،دور هم می نشستیم و از خانواده هایمان می گفتیم.از گذشته ها ویژگی های تک تک خواهرها،برادر ها و پدر و مادرهایمان.گاهی تمام جزئیات حوادث و خصوصیات و خاطرات کودکی را چندین بار می شنیدیم و مرور می کردیم اما باز هم مشتاق تکرار و شنیدن بودیم.باهمه ی بستگان و خویشاوندان دور و همسایه های یکدیگر آشنا شده بودیم.حتی یواشکی قرار بله برون وخواستگاری برای هم ردیف می کردیم و با هم خویشاوند می شدیم.وقتی فاطمه مرا برای برادرش علیرضا خواستگاری کرد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید به او بله گفتم و وقتی مرا زن داداش صدا می کرد خوشحال می شدم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات