پس انسانیت کجا رفته بود. زندان خود رنجی است که هیچ درمانی جز آزادی ندارد پس چرا باید با این انسان های زندانی چ
نین رفتار میشد. ای کاش هرگز این سوراخ کوچک وجود نداشت تا من این همه رذالت را به چشم ببینم. ای کاش میتوانستم ذرهای انسانیت در آنها پیدا کنم تا بگویم اشتباه شده است. در این هیاهوی بیرحم، اضطرابی وحشی در وجودم ریخته شد و در این طوفان مثل قایق شکسته در امواج متلاطم اقیانوس رها شده بودم. سکوت و وحشتی عجیب بر فضای سلول حاکم شده بود. هیچکدام حرفی نمیزدیم که هر حرف نشانهای از جنون بود. صحنه آنقدر رقتآور بود که حتی از مرورش در ذهن شرم داشتیم. با این همه دنائت و سبعیت دشمن، زنده و سالم بودن ما یک معجزه بود. این صحنهها پرده از بسیاری از سوالات ما که اصلا اینجا کجاست؟ اینها کی هستند؟ و ما چه میشویم؟ برمیداشت. شاید ما هم در نوبت مرگ ایستاده بودیم. چگونه روحم را از آن خشونت بیرحم خلاص کنم؟ اینجا هیچکس نمیتواند از سرنوشت تلخ خود بگریزد. تکهتکههای تصاویری را که دیده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصویر زشت و وقیحی از بعثیها درست شدهبود.
هر شب فکر میکردم این سختترین شبی بود که گذشت اما دیگر سختی از اندازه رد شده بود. دلم میخواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شاید آنچه دیدهام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه میگذشت، اوضاع از شب پیش سختتر میشد. از خدا طلب صبر میکردم. صبری جمیل؛ صبری که فقط خریدارش خداست؛
این تنها نسخهی آرامبخش بود و در تمام لحظات آیه “واستعینوا بالصبر و الصلاه، انالله مع الصابرین” را میخواندم و امیدوار به لطف خدا سختیها را از سر میگذراندم.
دنیایی از سوالات بیجواب به مغزم هجوم آوردهبود. اصلا جنگ در چه وضعیتی است؟ فکر میکردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفیه حساب داخلی با مجاهدین و مردم است. بعد از دیدن این صحنه قصهی خودمان را تلختر از آنچه میپنداشتم تصور کردم. با هم به بحثوگفتگو نشستیم:
اینها که به مردم خودشان رحم نمیکنند با ما چه خواهند کرد؟
آنها نمیتوانند به ما تعرض کنند، اینها زندانیان امنیتی هستند.
اینجا ما را پنهان کردهاند و از چشم همه دوریم. کسی میداند ما کجا هستیم؟
کسانی که از حریم انسانی عبور میکنند، به حیوانیت میرسند و دیگر برای آنها اسیر بیگانه و زندانی خودی چه فرقی می کند.
تعداد زیادی از برادرها میدانند ما چهار نفر اینجا هستیم، ما محفوظ خواهیم ماند.
ما امشب واقعیتی را که وحشت داشتیم از ذهن بگذرانیم به چشم دیدیم.
پایان قصهی ما زنده به گور شدن است.
اینها اگر در مقابل ما مسئولیت قانونی نداشتند ما وضع دیگری داشتیم.
اصلا هیچ خبری نه از داخل به بیرون می رود و نه از بیرون به داخل می آید.هجوم سوال و جواب های ضد و نقیض ،افکارمان را مشوش کرده بود پلک چشمم می پرید.فاطمه شانه هایش را بی اختیار بالا و پایین می داد.مریم پشت لب هایش دچار لرزش مداوم شده بود و حلیمه ناخن ها و گوشت سر انگشتانش را می جوید.کاملا پیدا یود که اعصابمان به هم ریخته اما در عین حال هم دیگر را به صبر و استقامت سفارش می کردیم.حال و احوال درونی بقیه را نمی دانم اما من…
((الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک و لا معبودا سواک یا غیاث المستغیثین))
با خود می گفتم با این شرایط سخت و این وحشیگری دشمن ،تا این جا ما در پناه خدا بوده ایم و باید از این به یعد را هم به خدا واگذار کنیم.
قدم به دنیای خواب برای زندانی ،کلید گنجی است که می تواند همه ی واقعیت ها را خرد و خمیر کند.پیش از آن واقعه خواب مرا با خود به روز های شیرینی می برد که در کنار مادرم با بوی عطرگل های یاس خشک که در سینه اش بود مست خواب می شدم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات