از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم . به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های متبسم هر کدام زیباتر از دیگری بود . در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت ، خنده زیباترین تصویری بود که می توانست بر چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و توانایی هایمان کند . هر چند در کنار صدای خنده ها گاهی ناله ای هم سرک می کشید .تا بگوید اینجا زندان است .
گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه مان بودم . زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود . صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از در به دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد ، ببرد . چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود . دائم صدای چرخاندن کلیدها در قفل درها و صدای ضربه های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده می شد . به دنبال آن ناله ها ، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقی ها و جابجایی ها دعای ” ام من یجیب ” و دعای توسل می خواندیم . همه ی واژه ها برای اولین بار در ما تجربه می شد . نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضدهوایی را می شناختیم و نه اصلا معنی اسارت را می فهمیدیم و آن جا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم . فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم . گوشم را محکم به دیوار مشرف به
خیابان چسباندم و آن یکی انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم . چشم هایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم . هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان می شنیدم در گوشم صدا میداد : بچه ها گوش کنید ! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر …
صداها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت می داد . امیدوار به این که مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان ها هستند و الان در زندان ها شکسته می شود و همه چیز تمام می شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید ، ماموریت استراق سمع را به مریم می سپردیم . حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در ، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند . از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده می شد .
آنچه می دیدم گزارش می کردم . تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند . مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزیک میز نگهبانی برده بودند . بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند . آن ها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان می کند . در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا میکردند ، التماس می کردند ، امتناع می کردند ، اما پاسخ آنها جزشلاق چیز دیگری نبود .
زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند . آن بیچاره ها در حالی که دست هایشان را به زانو زده بودند ، به یک صف قطار شده بودند و نکبت ، گوربان قراضه ، و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری می گرفتند و تعدادی دیگر با کابل آن ها را هُش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور میچرخاندند . از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که می گفتند : والله هذاالعمل عیب ، عیب ، حرام . ( ولله این کار زشت است ، عیب است ، حرام است ) .
شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و بببینم . تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار می دادم که باز نشوند . نمی توانستم به چشم هایم اطمینان کنم . چیزی که می دیدم صحت داشت ؟ وحشتزده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم ، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی ! این ها چه بی حیا و بی شرف اند . چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند .
فاطمه گفت : به خودت مسلط باش ، اینجا زندان امنیتیه .
چون فاصله ی ما از زن ها زیاد بود درست متوجه موضوع نمی شدیم .
هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند . چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد .
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات