- چرا اینقدر دست و چهرهات برافروخته شده؟
- تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟
- چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است.
- گریه کردی یا این خیسی عرق است؟
مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم. هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والیزاده را تعبیر کرده بود گفت:
- الان یک هفته است خانوادهات تو را گم کردهاند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاء الله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد.
بوی نان تازهی کنجدزدهی مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم. هر روز از گوشه گوشهی آن صندوقچهی رمزآلود رمزی گشوده میشد. هنوز هم نمیدانستیم آنجا کجاست. روزهای بعدی دریچه کمتر باز میشد و کمتر شمرده میشدیم و کمتر نام و نشانمان را میپرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کمسو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است. هیچ لحظهای احساس امنیت نمیکردیم که بتوانیم بیحجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعد از اقامتمان لباسهایی آوردند که شبیه لباسهای خواب و بلند و گل منگلی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است. اما ما به هیچ عنوان لباسها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در چند روزبعد ازاقامتمان،لباس هایی آوردندکه شبیه لباس های خواب وبلند وگل منگلی بود.گفتنداین لباس زنان زندانی است.اما مابه هیچ عنوان لباس هارا نپذیرفتیم.دوست نداشتیم آن هامارا درلباس غیر رسمی وراحت حتی بدون کفش وجوراب ببینند. اگر چه از جورابهایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده میکردیم.
همیشه در حال آماده باش بودیم.در هر لحظه از شبانه روز,صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می شدیم و می ایستادیم.حلیمه از قدرت شنوایی ویژه ای برخوردار بوذ.خبرهای دست اول را از زیر در واز میان راهرو می شنید.البته گاهی یک کلمه می شنید وما روزها آن کلمه را تعبیر وتفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح وبی خبری که در آن به سر می بردیم روح ببخشیم.نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایه های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد.هنوز یک هفته واندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدمهای زیادی از دور شنیده شد.صدا نزدیک ونزدیک تر میشد.پشت در صندوقچه مان توقف کردند.ما همگی مشغول نماز مغرب وعشا بودیم.دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم.اولین سؤالی که پرسیدند:کل شئ امرتب.ما تردن شی؟(همه چیز خوب است,چیزی لازم ندارید؟)
گفتیم:نه همه چیز خوب است.
ترجیح می دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم.گفتند :انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین(شما میهمانان سید الرئیس صدام حسین هستید)ودر ادامه صحبتشان گفتند:انتن عدچن مفاتیح الجنه,لعد لیش اتصلن؟(شما که کلید بهشت را دارید,پس چرا نماز میخوانید؟)
سؤال بی پاسخشان را با این عبارت که((ایران خلاص شده است وشما میتوانید در عراق بمانید))تمام کردند ورفتند.
چنان باد در دماغشان انداخته بودند وبا تکبر وغرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره می زنند.از این همه شعف وشادی آنان وکلمه((ایران خلاص))غم سنگینی بر دلهایمان نشست.
-قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند .
-وعده ی خدا حق است.
-ما در معامله با خدا هستیم ودر این معامله ضرر نمیکنیم.
اما آنها هر روزخوشحال تر از روز پیش بودند.در آن مدت هیچ کلمه ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی یا یک دوست نشنیدیم.
نیمه ی آبان ماه بود,راهرو شلوغ بود وآنها هلهله سر داده وپایکوبی میکردند.صدای رادیو نیز در راهرو می پیچید .از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجیدند ودرجه شادیشان را با شدت ضربه هایی که به در ودریچه ها می زدند نشان می دادند.
آنی بدون اجازه ی رئیس زندان در اتاق ما را باز نمی کردند.اما آنروز مرتب دریچه را باز می کردند و به ما سلام می دادند. هر بار که سلام می کردند فاطمه با خشم می گفت:بمیرید انشاالله! چی شده ,چی می خواهید؟
آن شب بعد از آن آب گوجه که حکم شام را داشت دوبار چای دادند.چای دوم مشکوک بود ونشان می داد حتما خبری شده.
من که اصلا اهل چای نبودم.هر وقت هم به بچه ها می گفتم اهل چای نیستم.فاطمه میپرسید پس اهل چی هستی؟منم با خنده می گفتم اهل آبادانم…
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات