نمیدانم این چهرهها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهرهی آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر میکرد. بیشتر از این نمیتوانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش. خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشت خلاص شوم اما هیچکس و هیچ چیز جز خیالات درهمریخته و پریشانم آنجا نبود. با دیدن پتوهایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوان پلاستیکی که گوشهای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچهی خودمان است و حتماً خواهرها را هم برای بازجویی بردهاند. با افکار و خیالات خودم، در برابر نقش و نوشتههای ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یک بار دریچه را باز میکرد و چیزی میگفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمیدانم.
نمیدانم چقدر زمان گذشت شاید چند ماه و یا چند سال! معیار زمان مفهوم نداشت اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پای ضعیفتری به دنبال او و بعد از باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد، حلیمه به تنهایی من خاتمه داد. وقتی چهار نفر شدیم بازجوییهایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.
بیست و نهم مهر ماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربهی جنگها را داشتند تا فردای آن روز جنگ باید پایان مییافت. آن چند رگه باریک نور و روشنی، صندوقچهی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمیدانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان میچرخیدیم و کشف جدیدمان را اعلام میکردیم. در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیردوشی قرار داشت. در گوشهی دیگر دیوار، تکهای نور کمسو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بیرمق بر اشیا و دیوارهای تاریک و مهمتر از همه بر چهرههای ما مینشست و ما مقدم آن نور را گرامی میداشتیم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از ارادهی ما خارج بود. در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل دریچهی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی میتوانست مرگ بیصدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم و کینهی چندصد سالهی رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمیگذاشت سرمای استخوانسوز و بادهای نفسگیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای افریقا را. بالای این پنجره چند ردیف میلهی آهنی کرکرهای شعاعهایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت میکردند. هر بار که این میهمانی نور برپا میشد میفهمیدم یک روز از روزهای مبارک جوانیام از پیش چشمانم عبور کرده است.
دور تا دور در صندوقچه را با نوار پلاستیکی عایقبندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود. ثانیهها را میشمردیم تا دقیقه شود و دقیقهها، ساعت شوند و ساعتها به شبانه روز برسند و سریعتر از جلو چشمان ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقههای بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشیمان بود. دنبال گوشه و کناری بودیم که وقتی دریچه باز میشد از زخم تیر نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هر چند دقیقه یک بار دریچه باز میشد و باید به رؤیت آنها میرسیدیم و شمارش میشدیم. نمیخواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگرچه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمیگذاشت گذر زمان عادی شود. آنجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود؛ حتی آدمها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتارشان نبود. تنها صدایی که به گوش میرسید نالههایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تنهای رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربههای کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان میخورد جایگزین نوازشهای مادر و ترنم صدای پدرم شده بود.
دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوشهایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی چهرهای بزرگتر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب میکرد. هیچکدام منظور او را نمیفهمیدیم. بیچاره حلیمه را که چند کلمه بیشتر از ما عربی میدانست به کمک طلبیدیم:
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات