فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی میکرد. برای خوشرقصی عراقیها هر کاری میکرد. گاهی که با تذکر عراقیها مواجه میشد میگفت:
- همهی اینها پیشمرگ خمینی هستند.
خدا را شکر میکردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من میخواستند اصلاً نمیدانستم.
دوباره گفت: چرا حرف نمیزنی؟
- من یک دانشآموز هستم. فقط راه خانه تا مدرسه را میدانم و برای آنچه نمیدانم کتک میخورم.
بازجویی خیلی به درازا کشیده بود. متعجب بودم که چرا رهایم نمیکنند. نکند این اراجیف و سرهمبندیها به درد آنها میخورد. با خودم میگفتم کاش این نفس، نفس آخر باشد و خلاص شوم. اولین بار بود که ثانیهها را میشمردم تا بر این انتظار پایانناپذیر غلبه کنم. سؤالهای بازجوی ایرانی پر بود از نیشهای زهرآلود.
افسر عراقی گفت: گولی حدیث عن الرسول خاطر نهتدی. (یک حدیث دیگر از پیامبر بگو تا هدایت شویم.)
مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا میکردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یکبار دستهایش را به نشانهی قدرت به هم میفشرد. در دلم با خدا گفتم: خدایا حیات و نجابت من در پناه قدرت لایزال توست.
فحاشی و ادای کلمات زشت برایشان تفریح بود. کاش میشد تن بعضی از کلمات لباس بپوشانم تا از زشتی آنها کم شود و بتوانم آنها را روایت کنم.
پردهپوشی کلمات هم یک نوع اخلاق اسلامی است. برای اینکه خانوادهام شناسایی نشوند خانوادهی جدیدی با ترکیب اسامی و شغل و آدرس جدید و ساختگی برای خودم ساخته بودم. نمیدانم آن بازجوی ایرانی اهل کجا بود اما کوچه به کوچهی آبادان را میشناخت. به من گفت اهل تهرانم و تهران را هم خوب میشناسم. اگرچه گاهی یکدستی میزد. مثلاً میگفت: من، تو و خواهرت را قبل از انقلاب میدیدم که بیحجاب در مسیر فلان باشگاه به فلان جا میرفتید.
در صورتی که من با مریم در سفر شیراز آشنا شده بودم و اصلاً اسم واقعی مریم؛ شمسی بود. با این خانوادهی ساختگی دلم برای مریم که خواهر اسارتم شده بود خیلی شور میزد. فرصت هیچگونه هماهنگی قبلی و پیشبینی اینکه چه سؤالاتی از من میپرسند نداشتم. در اضطراب خودم دست و پا میزدم. صدای نفسهای مریم و صدا صاف کردنش را از پشت سرم میشنیدم اما نمیدانستم برنامهی آنها چیست؟ عراقیها علاقهی خاصی به گوگوش داشتند. او برایشان آوازی به زبان عربی خوانده بود. نمیدانم چرا با شنیدن صدای این خواننده همگی از اتاق بیرون رفتند. آرام آرام به امان خدا رها شدم. به عقب که برگشتم دیدم بله درست مریم پشت سر من نشسته است. فقط توانستم آرام با اشارهی دست و زیرزبانی بگویم: ما فقط سه برادر دوازده، ده، هشت ساله به اسم مصطفی، مجتبی و مرتضی داریم و پدرمان جاروکش است. آنجا چشمانم به جای زبانم حرف میزدند.
مرتب جوابهایم را حفظ میکردم تا فراموش نکنم؛ زیرا میدانستم دروغگو کمحافظه است. با رفتن آنها نوبت بازجویی من به پایان رسیده بود. چشمهای مریم مثل برهی بیگناهی که آمادهی سر بریدن است از چشمان من خبر میگرفت. از کنارش رد شدم و گفتم: الحمدالله
دوباره عینک کوری بود و راهروی پیچ در پیچ. سرباز بعثی گوشهی مقنعهام را میکشید. صدای چرخاندن کلید در قفل صندوقچهی آهنی یعنی به مقصد رسیدن. در که باز شد به سرعت و شدت به داخل صندوقچه پرتاب شدم، آنچنان که پیشانیام به دیوار کوتاه سرویس بهداشتی برخورد کرد و یک گردو روی پیشانیام سبز شد. نگهبان دو دستم را به دیوار نگه داشت. صورتم را به دیوار کوباند و گفت: لاتتحرکی (تکان نخور)
سپس از صندوقچه بیرون رفت و در را قفل کرد. هیچ کس در سلول نبود. وقتی از بازجویی برگشتم انگار از زیر آوار بیرون کشیده شده بودم.
خالی بودن صندوقچه مرا به شک انداخت که این همان سلول قبلی است یا نه. تمام سؤالات بازجویی توی ذهنم تکرار میشد. در تمام لحظات سنگینی سایه و دستهایش را از پشت سرم احساس میکردم. از اینکه دستش را روی شانهام بگذارد میترسیدم. در حالی که دو دستم را به دیوار گرفته بودم شقیقههایم آمادهی انفجار و مغزم در حال فروریختن بود. خودم را حس نمیکردم بلکه خودم را سایهای بر دیوار میپنداشتم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات