- گفت: باشگاه ایران کجاست؟
- گفتم: نمیدانم، من دانشآموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را میدانم.
- باشگاه اروند کجاست؟
- نمیدانم.
- باشگاه اَنکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟
با هر نمیدانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش بلند شد و با عصبانیت برگهی «من زندهام» را نشانم داد و گفت: این رمز چیست؟
- این رمز نیست. این دو کلمه است. میخواستم خبر زنده بودنم را به خانوادهام برسانم.
- کسی که تا اینجا میآید یعنی همه چیز میداند، اگر میخواهی جواب ما را با نمیدانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانوادهات نمیرسد.
- من از مردن هراسی ندارم. هراس من از زنده ماندن در اینجاست.
هرکدام یک نقش بازی میکردند. یکی عصبانی میشد، آن یکی بهش میگفت آرام باش. یکی میزد، دیگری میگفت نزن. یکی مسخره میکرد و میخندید، آن یکی میگفت نخند. آن بازجوی ایرانی هم کلمه به کلمه حرفهایم را برای آن دو نفر ترجمه میکرد. عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر بعثی عراقی بود.
آن دو نفر مسیر سؤالات را به سمت انقلاب و امام و اسلام چرخاندند. لیش الشعب الایرانی ثار و ما راد الشاه؟ (چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟)
هنوز سؤالش ترجمه نشده بود که آن یکی افسر بعثی عراقی پرسید: منو ثاروا ضد الشاه؟ (چه کسانی علیه شاه انقلاب کردند؟)
دوباره اولی پرسید: لیش اتحبون الخمینی؟ (چرا خمینی را دوست دارید؟)
باز دومی پرسید: لیش ترفعون صلوات واحدة للرسول و ثلاثة للخمینی؟ (چرا برای پیامبر یک صلوات و برای خمینی سه صلوات میفرستید؟)
من که مورد هجوم سؤالات آنها قرار گرفته بودم، سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند: «جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است».
احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این مأموریت را برایم رقم زده است. نمیدانم چرا فکر کردم آنها واقعاً نمیدانند و من وظیفهی ارشاد آنها را به عهده دارم. از طرح سؤال آنها خوشحال شدم و با نطق غرایی آنچه را که در کلاسهای عقیدتی مسجد مهدی موعود پای منبرها از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم بیان کردم. فرق بین مستضعف و مسکین، فرق بین اسلام شاه و اسلام انقلابی، استعمار، استکبار و … را گفتم. خدا میداند چقدر آنها در دل به من خندیدند. بعد از این همه سؤال و جواب به مسخره گفتند: جبتونه ثورة الخمینی؟ (برایمان انقلاب خمینی را آوردهای؟)
سپس پرسید: شنو من تدریبات اتدربتی؟ (چه آموزشهایی دیدهای؟)
- رشتهی علوم تجربیام، درسهای ریاضی، زیستشناسی و شیمی را خوب میشناسم.
- وین خذیتی تدریبات عسکریه؟ (کجا آموزش نظامی دیدهای؟)
- من آموزش نظامی ندیدهام. من عضو هلال احمر هستم.
یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمریاش را نشانم داد و گفت:
- شنو های؟ (این چیه؟)
- اسلحه
- شنو من اسلحة؟ (چه نوع اسلحهای؟)
- نمیدانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمیشناسم.
- چنچ ما تدرین اظلین حیة، جیش العشرین ملیون للخمینی امسلح؟ ما تدرین عن الاسلحة شیء؟ (مثل اینکه نمیخواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمیدانی؟)
در یک حس گم شدهای فرو رفته بودم که فقط سکوت را میطلبید.
مترجم ایرانی گفت: چرا حرف نمیزنی؟ منتظر چی هستی؟
گفتم: منتظرم که خدا به من رحم کند.
خودکاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سؤال با تمام قدرت خودکار را به سرم فشار میداد.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات