بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم.
نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد. یک ساعت بعد نگهبان در را برای پنج شش دقیقه به منظور استفاده از سرویس بهداشتی باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که لباس هایمان به تنمان بود مقنعه و مانتوی خونی مان را شستیم. میخواستیم وضو داشته باشیمکه نگهبان پرید داخل دستشویی و دوباره یالا سرعه سرعه راه انداخت.
برای اینکه مقنعه و لباس های خیسمان که هنوز ازشان خونابه میچکید، خشک شوند راه می رفتیم و لباس ها را در تنمان باد میدادیم و حرف ها و دل نگرانی ها و نگفته هایمان را میگفتیم. سرباز در را با عصبانیت باز کرد و قیافه تهاجمی به خود گرفت و کفت: یا مجوسیات ماتدرن انتن مساجبین. اهنا العراق، تمشن؟ تحچن؟ کل شی ممنوع.( مجوس ها مگر نمیدانید شما زندانی هستتید. اینجا عراق است راه می روید؟ حرف می زنید؟ همه چیز ممنوع)
مریم گفت: خب آدم زنده راه میره و حرف میزنه دیگه!
هرچند سرباز نفهمید که مریم چی میگفت اما همین که متوجه شد مریم به او جواب داده در را باز کرد و به سمت مریم آمد. من و فاطمه پریدیم جلوی مریم ایستادیم. با فریاد ما سرباز از اتاق بیرون رفت. آن موقع به جرمی که محکومیت آن زندانی شدن نیست پی بردم اما…؟
آهی کشیدم و گفتم: امشب دومین شبی است که ما از ایران بی خبریم و ایران هم از ما بی خبر است. مریم به نظرت دیشب که در خاک ایران و بیابان های خرمشهر بودیم و امیدوار به دیوار شهر خودمان تکیه زده بودیم و نیروهای خودی هر لحظه ممکن بود از راه برسند و ما را نجات دهند، راحت تر نبودیم؟
چقدر اینجا غریب و تنها شدیم. چقدر از ایران دور شدیم. دیشب به روی خاک وطن نشسته بودیم و امشب در خاک دشمن.
مریم گفت: امشب دو شبه که مادرم چشم به راهه
فاطمه گفت: منم روز نوزدهم در پایگاه وحدتی دزفول فقط به عمویم گفتم که به خرمشهر میروم. وقتی که می آمدم به خرمشهر، به همه چیز فکر میکرذم جز اسیری به دست عراقی ها. اما انگار تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.
همچنان در حال گفت و گوها بودیم. ساعت از دوازده شب گذشته بود. اضطراب روز سختی که سپری کرده بودیم اجازه ی خوابیدن به ما نمی داد. در باز شد و یک جوان نوزده، بیست ساله را در اتاق انداختند.
به چشمهایم شک کردم. جل الخالق! در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم. هیچ کس نمی توانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند. خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت دقت و هنر و زیبایی نقاشی کرده بود، چهارشانه و میان قامت بود، رنگ لباسش را به یاد ندارم.
بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی به او می انداختم . اگرچه ایرانی بود ولی از اینکه او را از بقیه جدا کرده بودند مشکوک شده بودیم، می ترسیدیم به او اعتماد کنیم. هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجم را نمی دانستیم. نیروها یا عراقی بودند یا ایرانی ، حد وسط معنا نداشت.
بعد از ساعتی فاطمه سکوت را شکست و پرسید:
-مجروح هستی؟
جوان در حالیکه گونه هایش از شرم حضور در جمع ما دختران گل انداخته بود با لهجه ی بسیار غلیظ و شیرین ابادانی جواب داد: دد مگه نمی بینی روی پای خودم دارم راه میروم؟
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات