فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شدوگفت: اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم ممکن است تا آخر مهر ماه هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیک غروب در را برای چند دقیقه باز می کنند و بیرون می رویم . به سرعت آبی به سر و صورت تان بزنید و پایین مانتو و مقنعه تان را بشویید.
پرسیدم: شما تنها هستید؟
گفت: الان سه روز است که من در این اتاق تنها هستم اما دویست، سیصد اسیر ایرانی در اتاق های مجاور هستند که آنها هم نوبتی به دستشویی می روند و ظهر که غذا می اورند بعضی از آنها را میتوانیم ببینیم.
گفتم: مگر اینجا غذا هم می دهند.
به شوخی گفت: همراه با غذا دسر هم می دهند.
فاطمه روحیه آرام و صبوری داشت. هم جنگ را خوب فهمیده بود و هم تقدیر اسارت را درجا پذیرفته بود. حرف های زیادی برای گفتن داشتیم.
در اتاقی بیست و چهار متری با دو پنجره که پشت محوطه ی بازداشتگاه باز میشد بدون هیچ گونه زیر اندازی کنار یکدیگر نشسته بودیم. سربازی که گهگاه از پنجره به داخل سرک می کشید از اتاق ما دور شد.
نزدیک غروب بود و فرصت خوبی پیش آمده بود تا فاطمه بیشتر از وضعیت این چند روز برایمان بگوید.-این سه چهار روز حول و حوش همین ساعات در را باز می کنند. دیگر کمتر احساس ترس و غربت می کردم و این عنوان ژنرال بودن را هم می آموختم و هم می آزمودم، هم مشق میکردم و باور میکردم. فاطمه هم از تنهایی در امده بود. لحظه ی اول که نگهبان در را بست احساس کردم متهم هستیم و زندانی شده ام اما با خودم گفتم: اتهامم چیست؟ چرا در زندانم؟
یک ساعت بعد در باز شد و یک کاسه غذا با مقداری برنج و مایع قرمز رنگی که به عنوان خوروش رویش ریخته شده بود به ما دادند.
ظاهر غذا به جای اینکه بزاق را ترشح کند و اشتها را تحریک، اشتها کورکن بود. فاطمه کاسه را برداشت و شروع به تعریف از غذا کرد و با لذت بو کشید. کاملا مشخص بود که میخواهد اشتهای مارا تحریک کرده و به خوردن ترغیبمان کند.
پشت سر هم میگفت: بچه ها شروع کنید. ربع ساعت یگر می آیند ظرف را می برند. بعد از سی و شش ساعت گرسنگی میخواستم غذای عراقی بخورم.
سه تایی دور کاسه ای که فقط می توانست شکم یک نفر را سیر کند نشستیم. گفتم: پس قاشق و چنگال کو؟
فاطمه گفت: اینجا زندان تنومه است،نه رستوران تنومه! من سه روز زودتر از شما اسیر شدم، یعنی سه روز از شما جلوترم. به جای چنگال از پنگال استفاده کنید.
چهار تا انگشتتان را بهم بچسبانید تا از لای شان غذا نریزد و بعد لقمه کنید. شروع کنید یاد می گیرید.
برای تمرین یک لقمه برداشت.
به مریم گفتم: ببین وقتی ی دختر تهرونی یاد گرفته باشه، ما هم یاد میگیریم، بسم الله،
اما به دست هام که نگاه کردم اشتهایم کور شد.
لا به لای انگشتانم خون خشکیده بود و رد خاک و خون در تمام شیارهای دستم پیدا بود.
گفتم بعد از غذا آب هم میدهند؟
فاطمه گفت: نه به جای آب پپسی و کوکا میدهند. بخورید دیگه ، معطل چی هستید، چند دقیقه دیگه می اد دنبال ظرف.
نمیخواستیم فاطمه همان شب اول از ما برنجد.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات