از مجموع چهل وچند نفر مسافر اتوبوس،فقط ده نفر پیاده شدند؛هشت تا از برادران،من و خواهر بهرامی.کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم.گاهی حلوی ماشین های عبوری را می گرفتیم و هر کدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند.
برادرها جلوی یک ماشین را گرفتند و گعتند:شما دو تا خواهر سوار بشین و زودتر برین.ما پیاده هم میتونیم بیایم.
هر از گاهی یاد نامه ی سید می افتادم.هم از خودم عصبانی بودم بی آنکه بدانم چرا و هم در دل به سید آفرین می گفتم که چقدر این مرد شجاع است که در بدترین شرایط به مفهوم کلمه زندگی فکر می کند.من هرگز به خودم فرصت نداده بودم درباره ی این موضوع حتی فکر کنم.
راننده ای که سوار ماشینش شده بودیم بر خلاف راننده ی اتوبوس،جسورانه و بی توجه به آژیرها و انفجارها به سرعت در مسیر خود می رفت.چند کیلومتری از سر بندر دور شده بودیم.سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب تعریف می کرد:عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن،امروز چهارشنبه بیست و سوم مهر قول می دم جشن پیروزی بگیریم.فقط باید از این سه هفته درس بگیرن که دیگه اسم کارون و خوزستان یادشون بره.
در حالی که به حرف های او گوش می دادم حواسم به صدای رادیوی کوچکی بود که آن را از زیر مقنعه روی گوشم گذاشته بودم تا بتوانم اخبار لحظه به لحظه جنگ را از روی موج رادیوی نفت دنبال کنم.فضای بیرون حکایت غم انگیزی داشت.مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند،راهی شهرهای دیگر بودند.با قیافه های خسته،گرسنه و پژمرده،با سرخوردگی از بیابان و شوره زارها عبور می کردند بی آنکه خبر از مقصد و میزبان داشته باشند.بی آنکه کسی در انتظار آنان باشد گاه ملتمسانه جلوی ماشین ها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با همان پاهای تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند.اغلب آنها پیرمرد و پیرزن یا کودکان خردسال بودند.دیدن این مردم آواره و خانه به دوش مرا به یاد دعوای حرم شاهچراغ می انداخت.به خواهرم بهرامی گفتم:ما در یک آزمون بزرگ الهی قرار گرفته ایم،جنگ برای همه ملت ایران حتی آنهایی که در مرزها نیستند،یک امتحان بزرگ است.
دوباره یاد نامه ی سید افتادم و در دلم گفتم بعد از پشت سر گذاشتن این امتحان حتما"به آینده و زندگی و سید فکر خواهم کرد.
سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که گویی ما را باید سر ساعت به مقصد می رساند که به پروازمان برسیم و جا نمانیم.
کم کم به تابلوی راهنمای 12 کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم.تعدادی سرباز در کنار جاده زیر لوله های نفت به حالتربه حالت سینه خیز دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقف شده توجهم را جلب کرد.
گفتم:خواهر بهرامی سرباز ها را بببن!خدا خیرشان دهد،زیر این آفتاب داغ،زیر این لوله های نفت،با چه زحمتی پاسداری می دهند…
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس!با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند.با بهت و حیرت به آنهاخیره شده بودم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات