تا کسی جنگ ندیده باشه معنیشو نمی فهمه.
عده ای از شیرازی ها به دفاع از جنگ زده ها بلند شدند اما جنگ زده ها آنقدر دلشان پر بود که با همه ی ضعف و بی حالی و خستگی دست برادر آن چند جوان شیرازی که نسنجیده حرف زده بودند،نشدند.
دو نفر دیگر هم گوشه ی دیگر حرم دست به یقه شده بودند و می گفتند:اگر بیشتر حرف بزنی،طوری می زنمت که مثل عکس به دیوار بچسی!
_اگه شما غیرت و عرضه داشتین جنگ یک روزه رو بیست روزه نمی کردین و نمی اومدین حرم نشین بشین.
با خودم گفتم مگر امام نگفته مردم باید مقاومت و دفاع کنند؟
خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحش ها و ناسزای های کوچه خیابانی می کشید که به خواهربهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ آمده بودم گفتم:من می رم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان.شیرازی ها راست می گن.ما باید دفاع کنیم.باید کسی سر راه عراقی ها باشه،اونا که بدشون نمیاد تمام خوزستان رو بگیرن.کار ما اینجا چیه؟بچه ها رو می خواستیم تحویل بدیم که دادیم.
با خودم گفتم:جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی،جنگ اصلا"منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی.جنگ،کتاب نیست که آن را بخوانی.جنگ،جنگ است.جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی،درکش نمی کنی.
آواراگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یک یک کودکان و پیر زنان و پیر مردان جنگ زده بود.
در لابه لای جمعیت بعضی از شیرازی ها که به دفاع از جنگ زده ها وارد معرکه شده بودند دو تا خانواده را که بچه های کوچک داشتند با خود به منزلشان بردند.
دیدن این مشاجرات نگذاشتند بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم.با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم.تعدادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام به آبادان بودند.همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم.در تمام مسیر همصدا با راننده سرودهای انقلابی و شعار وحدت می خواندیم و راننده با سرعت و هیجان رانندگی می کرد.نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم.با رسیدن به حدود خوزستان روی موج رادیوی نفت،صدای سید محمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده می شد که اخبار جبهه و جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام می کردند.صدای انفجارهای پی در پی و عبور ماشین های مملو از جمعیت که از شهر خارج می شدند به گوش می رسید.رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آنها سلب کرده بود.اتوبوس هنوز وارد منطقه ی جنگی نشده بود.با آژیرهای ممتد حمله ی هوایی،راننده اتوبوس را متوقف می کرد و مسیر نیم ساعته دو ساعت طول کشید.راننده متوجه شد این راه،راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است،اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه ی قشنگ شیرازی گفت:کاکو مو دارم بر می گردم شیراز.هر کی می خود با مو برگرده بشینه؛هر کی نمی خود پیاده بشه.راه بازه و جاده دراز،این راه شوخی بردار نیست.
بعد از کلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر ما را پیاده کند و برگردد.از سر بندر که عبور کرد، دیگر جرات جلوتر رفتن نداشت.هرچه گفتیم:این نامردیه که وسط راه ما رو پیاده کنی،ناسلامتی راننده ی ماشین هلال احمری! گفت:اینجا دیگه جای بازی و شوخی نیست.آره مو نامردم.هر کی نامرده بشینه.مردا پیاده شن برن جنگ،مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟جنگ از اینجا شروع می شه.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات