با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آن روز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیر برنج درست کنیم. شیرها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آن سرشیر می گرفتیم . هیچ نقطه ای از شهر امن نبود . بعضی از گاوها باردار و نزدیک به وضع حمل بودند. برادر جعفر مدنی زادگان آنها را از آغل در آورد و به گاراژی نزدیک ایستگاه دوازده انتقال داد.دستگاه شیردوش را هم تعمیر کردند و با برق ژنراتور به کار انداختند.
جالب اینکه گاوهایی که موقع دوشیدن شیر از ما رم می کردند صدای دستگاه مکانیزه ی شیر دوش را که شنیدند همگی به صف شدند.بعد از اینکه ایستگاه دوازده مورد هجوم بعثی های عراقی قرار گرفت آنها را به زمین چمن ورزشگاه منتقل کردند.
یک روز دیگر گذشته بود،حال آبادان روز به روز بدتر می شد.دود غلیظ ناشی از تانکرهای عظیم نفتی،این سرمایه ملی،تمام شهر را فرا گرفته بود.
هر کس که در مسجد کار می کرد عزیزی هم در جبهه داشت که از حال و روزش بی خبر بود.
آژیر حمله ی هوایی که موزیک متن روزهای زندگی ما شده بود هر روز شدیدتر می شد و ریتم یکنواخت و طولانی اش آزارمان می داد.اظطراب و دلواپسی،احساس دائمی بود که از ما جدا نمی شد.
خواهران متاهل با دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا می آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا می شدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی،خبر شهادت همسرانشان به آنها می رسید.صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود.باورم نمی شد ظرفیت آدمی تا به این حد باشد که خبر مرگ عزیزانش را بشنود و دم نرند و ضجه نکند.جنگ تلخ و طاقت فرسا بود.
در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم.به او گفتم:از وقتی به اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم.فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده،شلوارم توی دست وپام گیر می کنه،دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم.
زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود.به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم.منتطر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم"من زنده ام” و راهی خانه شدم.
آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر می زد.چند تا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند.تخم مرغ ها را جمع می کرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند.بین راه بودم که از رادیوی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیکتر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت.همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوش ها را گرفته و سرها رو توی سینه جمع کرده بودیم.بعد از قطع صدای ضد هوایی فرار میگ ها،دودی سفید رنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست.شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم.هر چه می دویدم خانه دورتر می شد.پاهایم کرخت شده بود.چشم هایم را فشار می دادم تا خانه را ببینم اما
دیگر خانه ای در کار نبود.خانه نه در داشت و نه دیوار.حیات خانه به گودال بزرگی تبدیل شده بود.بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود.ذهنم گس شده بود.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات