با این شرایط، تمام مدت روپوشها تنشان بود و کفشها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو میکردند.
بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت.با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند،آنها را از شهر خارج کنید.ماندن بچه ها در بسبار خطرناک بود.تنها کسی که کنار بچه ها مانده بود عموسیدشان بود.هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد.مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا می زدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید…
هنوز یاد بچه ها بود.به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم.توی مسیر با هر گامی که بر می داشتم می دیدم جتگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده و همه را غافلگیر کرده است.هر روز که می گذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه می شد؛ بی برقی،بی آبی،گرسنگی،ترس،مریضی،تنهایی و وحشت.مغازه های همه ی موجودیشان را یا مجانی می دادند یا به کمترین بها می فروختند.صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود. وقتی رسیدیم فرمانداری آقای مهندس باتمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت:در همین صحرای محشر،عده ای از خدا بی خبر،شبونه خونه ها و مغازه های مردم رو غارت می کنن
فرماندار تلاش می کرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند.شبانه روز کار می کرد.اومنتظر بود که جنگ زودتر تمام شود.می خواست شیشه های شکسته و دیوارهای فروریخته ی خانه های مردم را از نو بسازد.
برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت:می دونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان،آقای صالحی و تعدادی از همکاراش شهید شدن.بعضی مدارس هم که خراب شدن حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه،مدارس با تاخیر باز می شن.بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچه ها رو قبول کند،بعد اونا رو اعزام کنیم.
بالاخره بعد از چندین تماس،موافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه مربیانشان هم با آنها همراه باشند،گرفته شد.چون قرار شده بود ماشین هایی که از شهر خارج می شوند،تحت کنترل و نظارت باشند،نامه هایی به عنوان حکم ماموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد.نامه ی ماموریت را توی جیبم گذاشتم.
بچه ها خوشحال با همان روپوش و کفش و کیف و یک پلاستیک که پیژامه پیراهنشان در آن بود و حکم ساک سفرشان را داشت،سوار اتوبوس شدند.از خواهران شمسی بهرامی،پروانه آقا نظری،فاطمه نجاتی،اشرف شکوهیان،سیده زینت صالحی و از برادران احمد رفیعی و علی صالح پور به عنوان مربی دائمی آنها در شبراز با ما همراه شدند.
از همان بسم الله بچه ها سر کنار پنجره نشستن دعوایشان شد.با وساطت عمو سید قرار شد تا ماهشهر نوبتی بنشینند و از آنجا به بعد شهر به شهر جایشان را با هم عوض کنند.بعضی پسر بچه ها تیرکمان هایشان را هم آورده بودند و می گفتند ما می خواهیم میگ های عراقی را با تیر کمان بزنیم!برادر سید و رفیعی کنار دوتا از بچه ها که مثل خروس جنگی بودند نشستند و ما هم کنار دخترها نشستیم و راه افتادیم.
بین راه سید گفت:ممکن است پلیس راه اجازه ی خروج ندهند.بهتر است اول برویم فرمانداری،هم نامه ی خروج ماشین به سمت شیراز را و هم مقداری پول و آذوقه برای شام بگیریم
بین راه،توپخانه عراق جاده را به شدت زیر آتش گرفته بود.به سختی از آن منطقه عبور کردیم.
با یک بقچه نان و چند قالب پنیر و صدوبیست بچه که آنها را در چهار اتوبوس تقسیم کرده بودیم،راه افتادیم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات