دیدن شهر بمباران شده و خمپاره خورده،سنگربندی های سر کوچه و خیابان ها و در و دیوارهای زخمی،مثل یک فیلم سینمایی جنگی بود.آنها هیجان زده صحنه ها را تماشا می کردند.بین راه دائما” یا لقمه ی نان و پنیر می گرفتند یا آب می خواستند یا دنبال سرویس بهداشتی می گشتند.شیطنت بچه ها آنقدر زیاد بود که آذوقه شام،جیره ی بین راه شد و شب برای شامشان دوباره مجبور شدیم نان داغ و چند قالب پنیر خریدیم.با هر دست انداز بیشتر از آنچه اتوبوس می توانست تکانشان بدهد،خودشان را روی هم می انداختند و کله هاشان دنگ صدا می کرد و صدای قهقهه شان به هوا می رفت.هر از گاهی از یک گوشه ی اتوبوس صدای حیوانی بلند می شد و می گفتند:با حیوان تور می ریم شیراز،نه لوان تور.
از ماهشهر که گذشتیم راننده که سرش از سر و صدا و شلوغی داغ کرده بود،کنار پمپ بنزین ایستاد تا نفسی تازه کند.در حین توفف یک گدا وارد اتوبوس شد و برای بچه ها دعا می کرد و می گفت:عاقبت به خیر شوید،بدهید در راه خدا.
به هر کدامشان که می رسید،می گفتند:برو بعدی!
گدا را دست انداخته بودند و شلوغ می کردند.هرکدامشان چیزی می گفت.یکی می گفت:گدا به گدا رحمت به خدا.
آن یکی می گفت:تا چیزی ندی چیزی نمی گیری.
آخر سر هم وقتی گدای بخت برگشته پایین رفت،متوجه شد یکی از بچه ها جیبش را زده است.یک ساعت درگیر دعوا با گدا…
شدیم. خلاصه سهراب را که خبرهی این کار بود قسم دادیم که دست از شوخی و بازی بردارد و پولش را بدهد. ما هم هزینهی یک ساعت کاسبی گداییاش را پرداختیم و راه افتادیم. صبح به شیراز رسیدیم. همه چیز برای بچهها جدید بود. آب و هوا، قیافهها، محیط، بچهها و لهجهشان و…
پرورشگاه شیراز با آمادگی کامل بچهها را پذیرفت و محلی را برای اسکان موقت آنها در نظر گرفت. لحظه به لحظه خبر جنگ و جبههی جنوب و غرب را رصد میکردم. تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچهها در شیراز بمانم. مشغول خداحافظی با بچهها بودم که سید آمد و با کلی مِن و مِن گفت: معصومه خانم میتونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟
گفتم: کاغذ چی؟
گفت: یهسری حرف بود که باید به شما میزدم اما نتونستم حضوری بگم.
نامه را گرفتم و از سید خداحافظی کردم. بچهها را بغل کردم و بوسیدم. اما این خداحافظی برای همیشه نبود.
دلم میخواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید: دِدِ کی بر میگردی؟
گفتم: فقط میدونم دارم میرم شاهچراغ و احتمالاً تا فردا صبح در حرم شاهچراغ میمونم.
وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تعداد زیادی از جنگزدههای آبادان و خرمشهر را دیدم با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود، با لباسهای ژنده و چهرههای ژولیده و درهم، گوشه و کنار صحن نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه میشد. مردمی که تا چندروز پیش همه چیز داشتند، امروز دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. دلم به حال همشهریانم، شهرم و خودم میسوخت. اینها خانوادههایی بودند که نه توان مالی داشتند و نه جا و مکانی و از روی ناچاری و غریبی به شاهچراغ پناه آورده و زانوی غم بغل گرفته بودند.
از لابهلای این جمعیت مادر نسیبه مرا شناخت. مادر نسیبه بعد از فوت همسرش، نسیبه را به پرورشگاه سپرده بود و در ازدواج مجددش با یک کاسب جزء صاحب سه فرزند دیگر شده بود. ولی گاهگاهی به نسیبه هم سر میزد.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات