با همان ماشینی که سید را آورده بود همراه با پروانهی آقانظری به امداد جبهه رفتیم. همه داروها مثل آبنبات توی گونی ریخته شده بود. من و پروانه که از داروها فقط قرص آسپرین و سرما خوردگی رو می شناختیم هاج و واج به داروها نگاه میکردیم. خانم عباسی که داروساز بود اسم و خاصیت همهی داروها را به ما یاد داد. یکی یکی داروهای اساسی جبهه و آنتی بیوتیکها و سرنگها و بانداژها را جدا کردیم. ظرف دو روز کلی اسم دارو و کاربرد آنها را یاد گرفتم. قرار شد داروهایی که اورژانسی نیستند به بیمارستان هلال احمر (شیر و خورشید) که بعدها به بیمارستان《امدادگران》تغییر نام پیدا کرد، تحویل داده شود.
در بیمارستان امدادگران وقتی اسم و کاربرد بعضی از داروها را برای خانم مقدم که سرپرستار بخش بود توضیح دادم، مغرورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هم بیشتر از آنچه حالیام بود قیافه گرفتم. به من گفت بهت نمیآد نرس باشی.
گفتم: چرا، فقط چون مثل شما کلاه و دامن ندارم؟
- اسم داروها رو از کجا یاد گرفتی؟
این بار با تواضع گفتم: از شما یاد گرفتم.
شنیده بودم در بیمارستان به بچههای نمایندهی فرماندار، به چشم جاسوس یا اعضای گروههای پاکسازی نگاه میکنند. هیچ چارهای جز تواضع و شیرین زبانی نداشتم. با شیرین زبانی خودم را داخل بغلش جا دادم، بوسیدمش و التماس کردم که اجازه بده وارد بخش بشم و گفتم: هرکاری از من بخواهید انجام میدم فقط بذارید کنار شما باشم، جارو هم میکشم. نه من کاری به کلاه و دامن شما دارم، نه شما کاری به مقنعه و روپوش من داشته باش.
از اینکه به بیمارستان آمده بودم، راضی بودم. در بیمارستان به پرورشگاه هم نزدیکتر بودم. میتوانستم در فرصتی مناسب به بچه ها سربزنم. خیلی دلم برایشان تنگ شده بود. پیغام و پسغام بچه ها از طریق سید میرسید.
خانم مقدم کسی را به بخش راه نمیداد و میگفت: بخش باید ضدعفونی باشه، با این مقنعه و مانتو و شلوار، عفونت رو وارد بخش میکنی. با این حال قبول کرد در پذیرش مجروح کمک کنم. ابتدا مجروحینی را که وارد اورژانس میشدند شناسایی و بعد مشخصاتشان را ثبت میکردم. برای این کار لباسهای مجروحین را با قیچی از تنشان بیرون میآوردم تا آمادهی شستوشو و پانسمان شوند.
بیمارستان به همه چیز شبیه بود جز بیمارستان. غلغله بود. من که خودم را به زور راه داده بودند، بقیه را بیرون میکردم. مردم، مجروحین را با هر وسیلهای به بیمارستان میرساندند، شیون میکردند و به سر و سینه میزدند و بعضی که تاب دیدن نداشتند، از حال میرفتند. خونهای ریخته شده بر زمین بیمارستان و تن و بدنهای تکه پارهی مجروحین، دل همه را به درد آورده بود. ازدحام مردم برای اهدای خون و کمکرسانی همهی کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و کنترل بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان خارج شده بود. صدای آژیر آمبولانسها و صدای آژیر حمله هوایی در هم آمیخته بود.قطع برق هنگام حمله هوایی،بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می کرد.تخت ها کفاف مجروحین را نمی داد.حتی فرصت نمی شد جنازه ی شهدا را به سردخانه منتقل کنند.حتما"باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند می رفتی تا تشخیص می دادی زنده اند یا مرده.گورستان شهر،گنجایش این همه جنازه را نداشت.
حتی برای بردن اجساد، ماشین نداشتیم و آمبولانسها ترجیح میدادند مجروحین را جابهجا کنند.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات