نمی دانستم در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم.پتوهای مهمانخانه که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد،گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها،تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند.بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزرگ پتو را در آوردم.آقا بیشتر عصبانی شد و گفت:کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟آخه این چه چیز با ارزشی بود که ما رو به خاطرش دوباره بر گردوندی؟
به در و دیوار خراب شده ی خانه،به اثاثیه اش نگاه می کردم.انگار با خانه ای که سر پناه و تکیه گاه و یادگار خاطرات کودکی ام بود کاملا” بیگانه شده بودم.دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود.می خواستم بنشینم توی خانه که داد و فریاد آقا بلند شد،به این سنجاق قفلی ات محکم بچسب و محکم نگهش دار!آخه این ازجونت عزیزتره دیگه!
بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم.نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راستش دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم.
گفتم:آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حمام بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که می خواستی بری،با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت.
آقا گفت:ولی جان آقا،همیشه این طوری نیست.بعضی وقتا خدا تو را از آشپزخونه می بره تو حمام،اونجا نفله می شی.
گفتم:پس با این حساب،باید تسلیم خواست خدا باشیم.اینجا هر کسی تقدیری داره،تا قسمت ما چی باشه.
آقا با تمام قدرت دستم را گرفته بود و بی اختیار می کشید،مل اینکه یکباره تقدیر را باور کرده باشد،یواش یواش دست هایش… را از دست هایم جدا کردتا مدتی از فشار دست های آقا انگشت هایم به هم چسبیده بود و درد می کرد.می خواست مرا با خودش به بیمارستان ببرد که محل کار همیشگی اش بود.می گفت فقط پشت بام بیمارستان O.P.D علامت بعلاوه ی صلیب سرخ را دارد که برای هواپیماهای بعث عراقی مشخص می کندآنجا بیمارستان است و قانونا"نباید بمباران شود.نقطه ی امنی است و چون رئیس بیمارستان خیلی های دیگر فرار کرده اند،به نیروهای امدادگر نیاز دارند.آنجا می توانی به مجروحان کمک کنی.
وقتی از او خواستم که با هم به مسجد مهدی موعود برویم قبول کرد.از همان ابتدای جنگ، سلمان برایش یک دست لباس بسیجی آورده بود.همان را می شست و می پوشید.حتی موقع رفتن به بیمارستان هم،همان لباس را تن می کرد.با آن قد و بالا و موهای پرپشت جو گندمی،لباس بسیجی به او اقتداری می داد که همه جا و همه کس ازش حساب می بردند.تا جایی که وقتی می گفت محل کارم بیمارستان O.P.D است همه فکر میکردند یا رئیس بیمارستان یا پزشکی عالی رتبه است.هیچ کس نمی دانست با این طبع بلند و اقتدار،همه ی گل های باغ بیمارستان O.P.D حاصل کار دست اوست.به مسجد رسیدم،همه ی بچه های مسجد مهدی موعود او را می شناختند،به محض دیدنش سلام دادند و آقا به قسمت برادر ها و من هم به قسمت خواهرها رفتم.آنجا چند گونی لوبیا برای پاک کردن جلوی ما ریختند.هر چه پاک می کردیم تمام نمی شد.بالاخره بعد از چند ساعت،سرو کله سید پیدا شد و گفت:از داروخونه های شهر مقدار زیادی دارو و تجهیزات آزمایشگاهی آوردن ، دو نفر برای تفکیک دارو به امداد جبهه بیان.
محل امداد جبهه، مدرسهی کودکان استثنایی بود که یک ایستگاه از خانهی ما فاصله داشت.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات