حتی آب دهانم را به زور قورت می دادم. خانه زری هم کاملا ویران شده بود.
صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد.آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود.باور نمی کردم او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی ،جاییت ترکش نخورده؟
خودش هم باورش نمی شد.فکر می کرد حتما ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست.تمام در و دیوار ،کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود.دیوار حیاط ریخته بود.به سرش دست زدم خیس بود.با نگرانی به دست هایم نگاه کردم؛خوشبختانه کف صابون بود.سر وصورتش را که پر از گرد و خاک و کف صابون بود می بوسیدم و خدا را شکر می کردم با عصبانیت گفت: خدا خیر داده ها هواپیما ها می آن بمباران می کنن و بر می گردن،تازه صدای آژیر قرمزشون بلند میشه!حمام بودم،شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش که دیدم آب تانکر تموم شد.لباس پوشیدم و یه قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که صدای هواپیماها رو شنیدم.قابلمه رو گذاشتم رو سرم و گوشه ای نشستم.
دو ترکش جانانه به ته قابلمه اصابت کرده و مانع از این شده بود که ترکش ها به سر آقا بخورند.ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود.
ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه ای پرتاب کرده بود.آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد وگفت: جل الخالق!راست می گن که مرگ دست خداس.نگاه کن!
فلک در آسمان سنگ می تراشد
ندانم شیشه ی عمر که باشد
حمام کاملا تخریب شده بود.داخل باغ کنار فلکه ی آب هم که محل اصلی بمباران بود،ویران شده بود.هراسان دست مرا گرفت و گفت:باید فورا” از اینجا دور بشیم چون همیشه به هوای اینکه مردم در اینجا جمع می شن،عراقی ها دوباره اینجا رو می زنن.
آسمان شهر از میگ های عراقی خالی نمی شد.آنها تاسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکزنظامی را همزمان زیر آتش گرفته بودند.با میگ جنگی،مردم بی دفاع را دنبال می کردند.آقا دستم را توی دستش گرفت و با سرعت از این کوچه به آن کوچه می دویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم.حتی سنگر ملکه ی بابا هم نا امن شده بود.
یک دستم در دست آقا و یک دستم به شلوارم بود و می دویدم.یادم آمد که اصلا"آمده بودم سنجاق قفلی بردارم.هر چه التماس کردم که به خانه برگردم،من یک کار مهم دارم،آقا قبول نمی کرد و می گفت:تا نفس داری بدو.
گفتم:آقا کارم واجبه.
آقا گفت:ولی الان احتیاط واجب تره.خونه و این محل زیر آتیش عراقیاس.
گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم و دور و برمون را می پاییدیم.
آقا با بغض گفت:دیشب یه ساعت بیشتر نتوستم بخوابم.توی این یه ساعت خواب دیدم،نگین انگشتر شرف الشمسم رو گم کردم و هر چی می گردم پیداش نمی کنم.با خودم گفتم استغفرالله مگه زمین دهن باز کرده،آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و پیدا نشه؟آقا اگه کارت مهم نیست نریم تا یه چند ساعتی بگذره و محله امن و آروم بشه.
گفتم:اما من کارم خیلی مهمه . با التماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند.به سمت خونه رفتیم.یاد فایز خوانی حزین آقا با شعر《بی من مرو》افتادم.انگار آقا دست هایم را به دست هایش زنجیر کرده بود.پاورچین پاورچین از کنار دیوار های آوارشده به سمت خونه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات