پرسیدم:این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت: کجا رو بمباران نکردن آبادان به انبار باروت می مونه . مردم توی شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه ی سازن ما دور تانکفارم زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر میشن و آتیش می گیرن.
هواپیماهای جنگنده ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم میشدند.
شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند. آرامش صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند . دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.
سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟به شما می گن سرباز ؟ به شما هم میگن انسان؟شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع میشه سربازا با اسلحه روبروی هم میجنگن می کشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم میشه . اولین روز جنگ روز اول مدرسه بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین.
نمی دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می خواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است . من هم خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم :منو همین جا پیاده کن می خوام برم کمک کنم.
سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی می کرد آرامم کند. می گفت: معصومه اول باید این امانت ها رو تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم . اسرا را داخل برد و تحویل داد . سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت: مثل این که همه ی خواهرهای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی تو مسجد مهدی موعود هستن شما هم فعلا برو اونجا.
مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر می تونی کمک کنی هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم حتما میپرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم . چند روزی مسجد بمون و خونه نرو . من هم میرم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه . باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم بعد با هم می ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یک نوشته مارو از سلامتی ات مطلع کنی. با ناراحتی گفتم: چی ؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم نه نمی تونم من کاغذ و قلم کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه وزاری کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز با قلدر رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم : آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی . نگفتم شاهنامه بنویس فقط بنویس «من زنده ام».
ادامه دارد…✒️