نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام . با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم:«من زنده ام».
به راستی مرگ چه ارزان شده بود
مسجد روبروی خانه ی ما بود . وقتی رسیدم خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد گفت: خانم کجایی؟ ستاره ی سهیل شدی زن های حامله و مادرهای شیرده پای این فابلمه ها و ظرف ها ایستادن.
گفتم:دد من برای زایمان زن داداشم تهران رفته بودم آبادان نبودم حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای این که غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم داوطلب کارهای سخت می شدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم . او هم یک ملاقه به اندازه ی قدم دستم داد و گفت: جریمه ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی . فردا صبح می خوایم به رزمنده ها حلیم بدیم.
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم می شه شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.
من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند: باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه ی انبارهای آذوقه ی شرکت نفت صادر بشه صبر کنید.
با خودم گفتم: خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه.اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایه ها ذخیره ی خونه ها رو بگیرید. همسایه ها برای جبهه ها و رزمنده ها جونشون رو هم میدن.
این حرف ها یعنی این که بچه ها از خواب بیدار شوید جنگ تازه شروع شده.
او درست می گفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت. جان من و جان تو مطرح نبود. هر که هر چه داشت در اختیار دیگران می گذاشت و مال مال همه بود.
چون مسجد در محله ی خودمان بود به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم . یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشتم :{من زتده ام} مسجد مهدی موعود.
کوچه سوت و کور بود . از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در کوچه به مشام نمی رسید. در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه ها باز بود.به داخل رفتم . می دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه ها سرش دعوا داشتند بی صاحب گوشه ای افتاده بود . یاداشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم . از شدت صدای انفجارها شیشه ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم می داد. انگار سالها بود کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه می خندیدیم.غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد . آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی می داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود.از هر طرف که به قاب نگاه می کردم چشمان آقا همان چشم های پر ابهت مردانه بود که مرا دنبال می کرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود . تا کی باید منتظر می ماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم.
رفتم توی انبار و آخرین رشن را جمع کردم . به جای این که عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم . زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد .
ادامه دارد…✒️