وقت آمار لعنتی ، برادر ها در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود ِ روی دو پا می نشستند و مشتی سرباز بی سواد که شمارش عدد یک تا صد و جمع هفت وهشت را نمی دانستند ، آنها را با ضربه های کابل می شمردند . ضربه ها با شدت هر چه تمام تر بر بدن های استخوانیشان فرود می آمد . صدای شکستن استخوان هایشان با ناله ها و فریاد ها در هم می آمیخت و گوشهایمان را می خراشید و دلهایمان را ریش می کرد . شدت خشم و نفرت سرباز ها به قدری بود که حتی تحمل تن پوش نازک آنها را نداشتند ،پیراهن هایشان را می کندند و کابل ها را به طوری فرود می آوردند که با هر ضربه ای خون از تن برادران جاری می شد و آنها باید همچنان روی دو پا می نشستند و با چشم های باز به خورشید نگاه می کردند . خون و اشک از چشمها و صورتشان فرو می ریخت . شاید اگر خورشید می دانست در آن ظهر های بی رحم ، شعاعهای سوزان نورش با اسرا چه می کند ، از شرم به غروب پناه می برد . اسرا را امر به سجده می کردند و اگر اسیری سرش را از سجده بلند می کرد یعنی خودش داوطلب مرگ شده بود .
آنها زیر خشم خمیس و عبدالرحمن در نوبت آش شوربا می ایستادند تا شلاق ها را تاب بیاورند . هر ضربه کابلی که بر تن آنها فرود می آمد انگار تکه ای از بدن ما به بی انتها پرتاب می شد . آنها که جوان تر و تنومند تر بودند ، خودشان را جلو می انداختند و نوبت را از بقیه می گرفتند تا سهم شلاق مجروحان و پیرمردان کمتر شود . نه دل دیدن داشتیم و نه پای رفتن . نمایش هول انگیز بی هوشی و مرگ برادرانم تا عمق وجودم را می سوزاند وریشه آرزویم را برای آزادی خشکانده و آن را برایم بی معنی کرده بود . تکرار این حوادث و دیدن چنین صحنه های دردناکی نه برای چشم عادی و نه برای عقل و ذهن پذیرفتنی می شد . می دانستم تا روزی که زنده هستم این تصاویر مرگبار و جانکاه از بایگانی ذهن من پاک نخواهد شد . دیدن این صحنه ها مرا به یاد جمله زیبای تولستوی انداخت که وقتی از سر کنجکاوی به تماشای اعدام با گیوتین در حضور مردم رفته بود ، چنین نوشت :
- وقتی دیدم سر از بدن محکوم جدا شد و در سبد افتاد ، با تمام وجودم دریافتم که هیچ نظریه ای در زمینه حفظ وضعیت موجود قادر نیست چنین عملی را توجیه کند ، پس ما چگونه رهگذر این واقعیت باشیم ؟
آنچه ما را بی تاب تر از همیشه می کرد این بود که می دیدیم سه نفر که لباس اسیران را به تن داشتند ، لای دست و پای خمیس و عبدالرحمن و حمزه می چرخیدند و برای بعثی ها خوش رقصی می کردند و دم تکان می دادند و انگشت نحس خود را به سمت برادران نشانه می گرفتند و به بهانه یک نخ سیگار که انعام سر سپردگیشان بود ، تن به خیانت می سپردند . نگاه شوم شان به مثابه دندان گرگی بود که در گوشت بره های بی گناه فرو می رفت . گرسنگی ، تشنگی ، گرما ، سرما ، تحقیر ، توهین و شکنجه ، همه چیز را می شد تحمل کرد اما نامردی و خیانت نفس گیر بود . با صدای سوت سربازان بعثی همه برادران اسیر با تنی زخمی و دمپائی های پاره به حالت خبردار می ایستادند و با ظرفهای شوربا و لیوان های چای به سمت آشپزخانه راه می افتادند ، هر چند نه پائی برای ماندن و نه پائی برای رفتن بود . اگر کسی عاجز و خمیده و خسته راه می رفت ، دوباره به جای اول برگردانده می شد . با دستهای لرزان و سینی های نیمه پر از شوربای بی خاصیتی که سهم هر اسیر از آن بیشتر از چند قاشق نمی شد ، راهی ویرانه هایشان می شدند ، ویرانه هائی که سهم هر کدامشان از آن برای نشستن و خوابیدن ، دو وجب و نیم بود . با همه این اوصاف ، برادرها نیمه های شب ، دزدکی و چهار دست و پا مشغول نماز می شدند یا تعداد دیگری که بیمار و مجروح بودند آنقدر غلت می زدند تا استخوانهایشان روی آن زمین سخت آرام بگیرد به امید این که شاید به خواب بروند و ساعتی از آن فضای بی رحم دور شوند .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات