من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوهشتادودوم
ارسال شده در 2 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهشتادودوم

فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاه‌ها بود و همیشه بچه‌ها دور آن‌ها جمع می‌شدند ، این‌بار همه برای تماشای ما پشت پنجره های آسایشگاه ها ایستاده بودند و فاتحانه و لبخند زنان به ما تبریک می گفتند . بقیه برادران هم هر کدام از گوشه و کناری ؛ یکی از آشپزخانه ، یکی از درمانگاه ، یکی از آسایشگاه خودش را به ما می رساند و با لبخندی رضایت خود را به ما نشان می داد . یک نفر از برادران ، دست برادر نابینایی را گرفته بود و به سمت درمانگاه می رفتند ، اما سرعت قدم هایشان را طوری تنظیم می کردند که با ما هم مسیر شوند ؛ درست مثل مورچه ها که وقتی به هم می رسند شاخک هایشان را به هم می زنند تا خودی را از غیر خودی تشخیص دهند ، وقتی به ما نزدیک شدند ، آن برادر همراه ، برادر نابینا را متوجه کرد که به ما نزدیک شده اند . برادر نابینا با صدای بلند گفت : امروز چشم ما را روشن و قلب ما را شاد کردید !
آن قدر این تصویر در آن هوای گرم مهیج بود که هیئت صلیب سرخ را هم به جمع تماشاچیان دعوت کرده بود . لبخند لوسینا هم سرشار از غرور و رضایت بود . اگرچه خیلی از زن های عراقی عبا سر می کردند و عراقی ها با این حجاب آشنا بودند ،‌ اما نگهبان ها از گوشه و کنار با غیظ و عصبانیت و گاه با نیشخند های تلخ به تماشا ایستاده بودند . نگاه های غضب آلود آنها حکایت از آغاز داستان جدیدی داشت که باید خودمان را برایش آماده می کردیم.
با رفتن هیئت صلیب سرخ ، در ساعتی که نگهبان باید در قفس را باز می کرد ، متأسفانه در باز نشد اما سر و صدای زیادی پشت در و پنجره بود . ابتدا فکر کردیم شاید طبق وعده آقای هیومن مشغول برداشتن پرده فلزی پشت پنجره هستند ، اما پنجره هیچ تغییری نمی کرد . هرچه به در می کوبیدیم که حاجی را متوجه ساعت آزاد باش کنیم مثل اینکه او کر شده بود . فهمیدیم برای انتقام از ماجرای چادر سرکردنمان و لبخند رضایت برادران جدال تازه ای به راه انداخته اند. در تمام شانزده ساعت داخل باش ، مثل مار به خودمان می پیچیدیم . هر چه فالگوش نشستیم فقط صداهای عجیب و غریب آدم هایی را می شنیدیم که صدایشان به گوشمان تازگی نداشت . از لابه لای همهمه ها صدای خش خش نی هایی را می شنیدیم که گه گاه به در و پنجره می خوردند . در هول و ولای این که این صدا ، صدای چیست و موضوع از چه قرار است می خواستیم با دستگاه المنت کمی شیرینی درست کنیم که ناگهان سیم آن به آب خورد و اتصالی کرد و با صدایی مهیب پریز برق سوخت و المنت از کار افتاد . خیلی افسوس خوردیم . آن المنت در زمستان می توانست برایمان کارآیی بیشتری داشته باشد ، چون با آن می توانستیم آب گرم کنیم و از شر حمام هایی که اغلب بین شان چهل تا پنجاه روز فاصله می افتاد خلاص شویم و لااقل همیشه یک تشت آب گرم داشته باشیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهشتاد ویکم
ارسال شده در 2 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهشتادویکم

لوسینا گفت : چادر بخشی از لباس این دختران است و می گویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم .
به او گفتیم : هر چه برای محمودی توضیح داده ایم او گفت چادر جزء أقلام ممنوعه أست .
آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند و همین فرصت مناسبی برای برادر دهخوارقانی بود که او هم چند کلمه با ما صحبت کند . پرسید :
- ما می توئیم آنها را تهدید کنیم که برای شما چادر بیاورند و ابن مطلب را برای هیات صلیب سرخ ترجمه کرد که اگر این خواسته محقق نشود هر سه تا قاطع اعتصاب غذا خواهند کرد و دوباره اردوگاه شلوغ می شود .
هیومن گفت : نباید یک تقاضای شحصی به یک شورش و اعتراض عمومی تبدیل شود . آنها از تهدید خلبان دهخوارقانی بسیار نگران شدند. لوسینا پی در پی قول می داد طی چند روز اقامتشان در اردوگاه چادر را تهیه می کند . آنها خیس عرق شده بودند و ضمن حرف زدن ، با دست و کاغذ خودشان را باد می زدند . نفر سومی که همراه آنها بود هیح حرف و واکنشی نداشت و فقط مات و مبهوت دور و برش را نگاه می کرد . چون شب قبل بساط پخت و پز راه انداخته بودیم هنوز عرق دیوارها خشک نشده بود . او گاهی دست به پتوها می کشید و رطوبتشان را حس می کرد و به نشانه همدردی لبخندی تقدیم ما می کرد . خانم لوسینا و آقای هیومن از وضعیت قفس اظهار تاسف و نگرانی کردند و علت جا به جایی از اتاق بالا به این قفس را پرسیدند . برادر دهخوارقانی با سوز و حرارتی بیشتر از آنچه ما می گفتیم ماجرا را برایشان توضیح داد و مرتب می گفته خواهر ها فقط نماز و دعا خواندند .
آنها در جواب گفتند : اینها با دعا و نماز خیلی مخالف هستند و دعا
را رفتار سیاسی و نظامی می‌دانند . ما برای دعا و نماز کاری از دستمان ساخته نیست .
لوسینا پرسید : چرا پنجره را با فلز مسدود کرده‌اند؟
آقای هیومن پاسخ داد : برای اینکه ارتباط آنان را با اسیران دیگر کاملا قطع کنند .
برادر دهخوارقانی از آقای هیومن تقاضا کرد به دلیل آب و هوای گرم و خشک استان الانبار برای رفع این مشکل تلاش کنند و او پذیرفت و قول داد تا ملاقات بعدی پنجره اتاق ما باز شده باشد . نامه‌های ما را دادند . سه ‌تا نامه از خانواده و فامیل داشتم و باز یک نامه بی ‌نام و نشان همراه نامه‌هایم بود . من از ترسم همه نامه‌ها را قاپیدم . لباس صلیب سرخی‌ها موقع خداحافظی کاملا خیس بود . به هم خندیدند و گفتند : اینجا مثل حمام بخار است و خداحافظی کردند .
باور نمی‌کردیم تقاضای چادر و قول لوسینا به آن سادگی محقق شود . صبح روز بعد، در حالی‌که هیئت صلیب سرخ هنوز در اردوگاه بودند و همه درحال مرور نامه‌هایشان و عشق‌بازی با سطرسطر و واژه ‌واژه آن نامه‌ها بودند ، لوسینا بدون مترجم همراه با نگهبان حاجی آمد و پارچه چادری دیگری برایمان آورد . اگرچه سبک‌ تر از پارچه قبلی بود اما باز هم پارچه چادری بود . بعد از اینکه از او تشکر فراوان کردیم ، به همراه حاجی و پارچه به خیاط‌ خانه رفتیم . نگهبان حاجی نزدیک غروب سه‌ عدد چادر دوخته شده را به ما تحویل داد .

ادامه دارد…

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادم
ارسال شده در 25 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهشتادم

هنوز به وقت باز شدن در فرصت باقی بود که یکباره حمزه و عبدالرحمن بی‌سر و صدا داخل قفس ظاهر شدند . غافلگیر شده بودیم . من حتی فرصت پیدا نکردم وضعیتم را تغییر بدهم . در آن شرایط بهترین کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که در همان حالت بر روی کاغذهای کوچک سیگاری که مشغول کتابت بودم ، با دو مشت بسته که پر بود از زرورق سیگار به سجده بیفتم . دور و برم پر بود از این زرورق‌ها که آماده شماره ‌گذاری و ترتیب بودند. می‌ترسیدم سر از سجده بردارم . حمزه با نوک پوتین به سرم می‌کوبید و می‌گفت :
- یالا سرت را بلند کن .
همه خواهرها با هم فریاد زدند : صلوه ! صلـوه !
حمزه گفت : قبله که این‌طرف نیست؟
تازه متوجه شدم قبله برعکس است اما هیچ راهی جز ماندن در سجده به همان قبله اشتباه نداشتم . مریم هم روی مفاتیح نشسته بود .
آن‌ها مثل همیشه محتویات کیسه‌های انفرادی را پخش زمین کردند . نامه‌های ما را لگد مال می‌کردند اما این‌ها فقط نامه و کاغذ نبود بلکه همه عواطف و احساسات پنهان در سطرسطر نامه را لگد می‌کردند . هیچ ‌کدام نمی‌توانستیم تکان بخوریم چون هرکدام دستمان گیر کاغذ و مداد و مفاتیح بود . حالا از نظر آن‌ها صاحب سه ‌قلم جنس ممنوعه بودیم : خودکار، مفاتیح و المنت ! پیدا شدن هرکدام از این‌ها می‌توانست مجازاتی سخت درپی داشته باشد . به ‌ویژه به این دلیل که ما در آن شرایط امنیتی و تحت کنترل بسیار شدید و بدون هیچ فضای مشترکی با برادران ، توانسته بودیم خودکار و المنت تهیه کنیم و کل اردوگاه را زیر پوشش کتاب مفاتیح ببریم . این کار برای بعثی‌ها دهن ‌کجی بزرگی بود . در آخرین لحظه ایستادند و دور و برشان را نگاه کردند . چون چیزی پیدا نکردند چنگ به خوشه انگور انداختند که یک هفته در انتظار میهمان از آن مراقبت کرده بودیم . دانه‌های انگور زیر چکمه های عبدالرحمن له شد .
دو سه روز بعد با آمدن هیئت صلیب سرخ ، حال و هوای اردوگاه عوض شد و رنگ و بوی دیگری گرفت . هیئت سه نفره صلیب سرخ ، همراه یکی از برادران اسیر وارد قفس ما شدند . دیدن هرکدام از این برادر ها هر دو سه ماه یکبار برایمان مایه امید و قوت قلب بود به خصوص اینکه هربار قاب یادگاری تلخ دیگری از زندان های مخوف بعث شکسته و رسوایی دیگری به رسوایی های صدام اضافه می شد . برادر خلبان دهخوارقانی یکی دیگر از مفقودالاثر های زندان الرشید بود که توانسته بود در فهرست صلیب سرخ ثبت نام شود و به اردوگاه بیاید . این بار برادر دهخوارقانی به همراه هیات صلیب سرخ وارد قفس ما شدند . ما و لوسینا با دیدن هم هیجان زده و مشتاقانه همد یگر را بغل کردیم و بوسیدیم . مثل این بود که سال هاست همدیگر را می شناسیم . این همه ذوق و اشتیاق متقابل مورد توجه هیومن قرار گرفته بود . جالب تر این بود که لوسینا همین که نشست سرش را به علامت کجاست تکان داد و به فارسی گفت : چادر، چادر؟
برادر دهخوارقانی قصه پرماجرای چادر را مو به مو برایش تعریف کرد و آخر سر گفت :
- الان هم چادر به بغداد رفته و منتظر دستور از بغداد هستند .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد و نهم
ارسال شده در 25 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادونهم

برای اینکه به قولم وفا کرده باشم در پاسخ به نامه احمد نوشتم : باز هم می گویم من خوبم و ملالی نیست جز دوری شما عزیزانم ، اما باور کن من به قول کودکی هایمان وفادارم ، ما اینجا شکنجه ی جسمی نمی شویم و برای اینکه به تو حتی دروغ مصلحتی نگفته باشم می گویم فقط روز بیست و چهارم مهر توسط یک دکتر قلابی یک سیلی آبدار خوردم و الان سه سال و نیم است که وقتی آب به صورتم می زنم سنگینی دستهای او را احساس می کنم .
سال 1362 اولین سالی بود که تابستان الانبار را در آن سرزمین خشک و بی آب و علف که حتی آب آشامیدنی را با تانکر به آن می آوردند تجربه می کردیم . البته من از گرمای سوزان جنوب تجربه داشتم اما هوای آبان گرم و مرطوب بود در حالی که الانبار گرم و خشک بود . جای تنگ و پنجره همیشه بسته و آفتاب گیر بودن قفس ، تحمل گرما را غیرممکن می کرد . با وجود این شرایط آب و هوایی سخت هنوز مصرانه به دنبال پارچه چادری و منتظر پاسخ موافقت بغداد بودیم . پارچه چادر ما مثل کفش های میرزا نوروز به این طرف و آن طرف فرستاده می شد و هیج کسی از سرنوشتش خبر نداشت . یک روز که جاسم سینی غذا را آورد ما مثل همیشه سفره (یکی از لباس هایی که خانم لوسینا برایمان آورده بود) را پهن کردیم . بعد از چند قاشق به کشف بزرگی رسیدیم ؛ همان چیزی که خلبان محمد صلواتی قولش را داده بود ؛ تکه ای فلز را به همراه تک های سیم با کمک ماشاء الله که آشپز اردوگاه بود زیر ظرف پلو جا سازی کرده بودند . مشتاقانه منتظر حاجی بودیم که در قفس را قفل کند و از اردوگاه بیرون برود و ما بساط تشت و المنت و پخت غذاهای نیم پخته و من درآوردی را به راه بیندازیم . گاهی چندین ساعت المنت در آب بود و بخار تمام قفس را پر می کرد . همیشه فقط دیوار مشترک حمام خیس بود ولی حالا تمام دیوارها خیس بودند . حتی گاهی از سقف هم قطره ‌قطره آب می‌چکید . چون برخلاف برادران ، پنجره قفس ما مسدود بود .
در هوای خرما پزان مرداد بودیم و به آمدن هیئت صلیب سرخ حدودا یک هفته بیشتر نمانده بود . سهمیه میوه هفته قبل را که یک خوشه انگور بود نگه داشتیم و آن ‌را لای یک پارچه مرطوب کنار پنجره قرار دادیم و هر یک ساعت پارچه را مرطوب می‌کردیم . شب‌ها که سوز گرما کمتر می‌شد ، پارچه مرطوب را باز می‌کردیم و هرکدام از دانه‌های انگور را که نرم شده یا از ریخت افتاده بود ، برای اینکه حیف نشود ، به ‌ناچار و با ناراحتی می‌خوردیم . هرچه تعداد دانه‌های انگور کمتر می‌شد بیشتر ناراحت می‌شدیم . آن قدر از آن‌ها خوب مراقبت می‌کردیم که هنوز دوازده عدد حبه انگور محکم به خوشه چسبیده بودند . دانه‌های انگور از پشت پارچه‌ مرطوب انگار به ما چشمک می‌زدند . طوری‌ که گاهی هوس می‌کردیم قال قضیه را بکنیم اما به ‌خاطر پذیرایی از میهمانان صلیب سرخ ، خویشتن‌ داری می‌کردیم .
بیشتر وقتمان را صرف نوشتن دعاهای مفاتیح روی کاغذهای نازک سیگار می‌کردیم . من می‌نوشتم ، فاطمه شماره می‌زد ، حلیمه مرتب می‌کرد و مریم تا می‌زد . تقریبا کار نوشتن مفاتیح روبه اتمام بود . در دست هرکدام ‌مان چند برگه دعای نوشته ‌شده بود تا آن‌ها را در هنگام آزادباش در مسیر برادران بیندازیم و آن‌ها هم وقت غذا گرفتن با دقت چانه‌ هایشان را به سینه می‌چسباندند تا روی زمین یا در مسیرهای مشترک تکه ‌کاغذهای توتون را پیدا کنند . همگی غرق نوشتن دعای مفاتیح بودیم که سوت پایان آزاد باش برادران به صدا درآمد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد وهشتم
ارسال شده در 23 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوهشتم

نامه های بی نام و نشان را یواشکی می خواندم و پنهان می کردم . چون بعضی از جملاتش طعم زندگی و لحن عاشقانه داشت ، حیا می کردم با کسی درباره آن نامه ها حرف بزنم . در پس ذهنم عذاب وجدان داشتم چون ما چهار نفر راز نگفته ای در دل نداشتیم و حتی خیال ها و آرزو های مان را در منظر یکدیگر بیان و عیان کرده بودیم .
بالاخره طاقت نیاوردم و این موضوع را آرام و با پچ پچ با حلیمه در میان گذاشتم . او گفت :
- چون این نامه ها مرتب و سر وقت می رسد ، من مطمئنم کسی به طریقی از داخل اردوگاه به صلیب سرخ می دهد یا در ساکشان می گذارد و به دست تو می رسد .
به حلیمه گفتم :
- من ای نطور فکر نمی کنم چون این بیچاره ها هر روز تا یک نفس مانده به مرگ کتک می خورند و با معجزه خدا و دعای مادرانشان زنده هستند . اما نویسنده این نامه ها به زندگی فکر می کند . در ضمن کسی اینجا ما را به اسم نمی شناسد ولی او مرا به اسم خطاب می کند .
حالا که حلیمه رازم را می دانست اندکی از عذاب وجدانم کم شده بود . پس من چیزی را پنهان نکرده بودم ! همه چیز را به گذر زمان سپردم .
در این سه سال و اندی برادرانم چقدر بالغ و بزرگ شده بودند . بعضی شان تازه ازدواج کرده و بعضی حتی بچه دار شده بودند . در نامه هایشان برایم عکس زن و فرزندشان را می فرستادند و من پی در پی عمه می شدم . رحیم از دختر کوچکش مائده عکس هایی برایم می فرستاد که در آن عکس مرا در آغوش داشت . سلمان هم پدر شده بود و پسر کوچکش را حمزه نامیده بود . رحمان هم صاحب پسری به نام نیما شده بود . چند بار در نامه هایم از آنها خواسته بودم عکس بی بی را بفرستند اما آنها بی اعتنا از کنار این خواسته ام عبور می کردند .
من و احمد پشت سر هم بودیم و فاصله سنی ما کمتر از دو سال بود . به نقل از مادرم هر دو در یک فصل به دنیا آمده بودیم اما من در ماه خرما خوران و احمد در ماه خرما پزان . گاهی من با او فوتبال و ماشین بازی می کردم و گاهی او با من خاله بازی می کرد اما همیشه قول می دادیم که حتی توی بازی هم جرزنی نکنیم و دروغی درکار نباشد . زمانی که من به اسارت در آمدم ، هنوز ریش و سبیل روی صورت احمد و علی جوانه نزده بود اما حالا در عکس‌هایی که می‌فرستادند می‌دیدم که ریش و سبیل به آن ‌دو چهره‌ای مردانه داده است . با خودم می‌گفتم چقدر بزرگ شده‌اند ! باورکردنی نبود . آن‌ها همان احمد و علی هم‌ بازی کوچه‌های کودکی‌ام بودند که به جای هم مشق‌هایمان را می‌نوشتیم و بلوزهای منتی‌گلی‌ مان را شریکی می‌پوشیدیم . احمد تنها کسی بود که می‌توانستم از او واقعیت ماجرای دست‌ خط درهم ریخته آقا را بپرسم . دست ‌خطی که هیچ شباهتی به خط زیبای پدر نداشت . اما او دراین‌ باره هیچ توضیحی به من نمی‌داد . نامه‌ای که از احمد داشتم برای چند ساعتی مرا از قفس پراند و به سوراخ ‌سمبه‌های پستوهای خانه کودکی‌ام برد :
- هم ‌کلاسی و هم ‌بازی کودکی‌هایم - سلام – معصومه ، انگار همین دیروز بود که با هم ، قایم ‌باشک بازی می‌کردیم . تو چشم می‌گذاشتی و من قایم می‌شدم . تو همیشه جاهای سخت قایم می‌شدی اما آخرش پیدات می‌کردم . اصلا باورم نمی‌شه در یک چشم برهم زدن کجا قایم شدی؟ چطور از جلو چشم ما ناپیدا و دور شدی و به هوا رفتی؟ دِدِ جون توروخدا پیش‌ مرگت بشم کجا رفتی قایم شدی؟ توی زمین دشمن که جای قایم شدن نیست! کاش می‌تونستم جامو باهات عوض کنم . من میام و تو برگرد . تو همیشه برنده بازی بودی باز هم تو برنده‌ای . بیا بیرون . اما الوعده وفا! قرار شد هیچ ‌وقت به هم دروغ نگوییم . اینجا همه نگران تو هستند و همه حال تو را می‌پرسند . می‌خواهم که از اول همه چیزو ، لحظه ‌به ‌لحظه را برام بگی اما تو همیشه می‌گی ملالی نیست جز دوری تو، اما باور نمی‌کنم . برایمان واقعیت را بنویس که آیا آنجا شما را شکنجه می‌دهند؟ من و همه بچه‌ها در جبهه هستیم و می‌جنگیم پس می‌دانیم اسارت بخشی از جنگ است .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 58
  • 59
  • 60
  • ...
  • 61
  • ...
  • 62
  • 63
  • 64
  • ...
  • 65
  • ...
  • 66
  • 67
  • 68
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان