من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوهفتادم
ارسال شده در 18 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادم

حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک ظرف غذا و چند دینار و چهار کیسه انفرادی و یک نگهبان به نام خمیس شدیم . البته درباره این قلم آخری نمی دانم ما مالک خمیس شده بودیم یا خمیس مالک ما شده بود که البته در هر دو صورت نفرت انگیز بود . او با نگاهی کینه توزانه و غضبناک چشم از اتاق ما بر نمی داشت و مثل سایه دنبال مان می کرد . گاهی شانه به شانه ما راه می رفت تا با این کار برادر ها را بیشتر عصبانی کند . به محض اینکه با ما هم قدم می شد مسیرمان را به سمت قفسمان کج می کردیم . مثل پرنده ای شده بودیم که به قفس گرفتار شده و مدام خود را به دیواره های قفس می کوبد تا شاید از بقیه پرندگانی که در قفس گرفتارند خبری بگیرد اما از هیچ درزی و دیواری خبری نمی رسید . برای اینکه سرو گوشی آب بدهیم خرید از حانوت را تقاضا کردیم . فقط با رفتن یک نفرمان به حانوت موافقت کردند . همگی روی فاطمه توافق کردیم . سر به سر فاطمه گذاشتیم و هر کداممان یک عالمه سفارش خرید به او دادیم . خمیس و یاسین فاطمه را همراهی کردند . او بعد از برگشت گفت :
- همه برادرها رو داخل آسایشگاه ها کرده اند . از کنار پنجره که رد می شدم از هیچ آسایشگاهی صدا در نمیومد . با خودم گفتم آخرش توانستند به زور کابل و کتک و شکنجه ساکتشون کنند . از فروشگاه که سر جمع ده قلم بیشتر جنس نداشت ، کمی خرید کردم که بازهم بتونیم به بهانه خرید ، بریم قاطع دو و سه . در مسیر برگشت از کنار هر آسایشگاهی که رد می شدم از زیر پنجره بدون اینکه کسی رو ببینیم یه کلمه می شنیدم . یکی می گفت کاغذ سیگار، یکی می گفت ساعت هشت ، یکی می گفت راهرو، یکی می گفت گلدوزی .
کلمه هارا کنار هم چیدیم اما چیزی دستگیرمان نشد جز اینکه ساعت هشت برای پیدا کردن کاغذ زرورق سیگار و گلدوزی به راهرو برویم . از فردای آن روز کارمان شده بود ساعت هشت توی راهرو برو بیا کردن و دنبال کاغذ سیگار گشتن ، با حساسیت و دقت همه جا را می گشتیم . بالاخره یک روز ساعت هشت صبح توی راهرو در حد فاصل حمام های انفرادی برادران و دیوارِ قفس خودمان ، چند تکه کاغذ زرورق سیگار پیدا کردیم که روی آن خبر عملیات والفجر مقدماتی ، توصیه هایی به صبر و نماز و بعضی از پیام های امام نوشته شده بود . قبل از بر قرار شدن این ارتباط حتی در ساعت آزادباش کمتر بیرون می رفتیم اما خبر های جنگ ، چشم و گوشمان را باز کرده بود و به ما برای تردد به بیرون ، به خصوص راهروها انگیزه می داد .
فاطمه اعتقاد داشت رفت و آمد زیاد ما به راهرو باعث سوء ظن سربازان بعثی و لو رفتن کار ما و برادرها می شود ، برای اینکه مرا سر جایم بنشاند ، دست روی نقطه ضعف من می گذاشت و تهدیدم می کرد و به شوخی می گفت :
- تا اطلاع ثانوی عروسی بی عروسی!
من هم مثل بچه های حرف گوش کن دست به سینه می نشستم .
بعضی وقت ها هم هر سه با هم دست به یکی می کردند و سر به سرم می گذاشتند . می گفتم :
- اصلاً شما نمی خواید این عروسی سر بگیره!
با آمدن هیأت صلیب سرخ خودمان خودمان را آماده کرده بودیم که دوباره درباره وضعیت اسیران جنگی مفقود در سلول های زندان الرشید ، بحث را شروع کنیم . همچنین منتظر دیدن لوسینا و پیگیری چادر به بغداد رفته مان بودیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت ونهم
ارسال شده در 18 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_ونهم

یقین داشتم همه جنگ ها یک روز شروع و یک روز تمام می شوند و این روزها و لحظه ها ابدی نیستند و بر این لحظه ها پیروز خواهیم شد ، بچه هارا وادار می کرد به ما فحش بدهند . گلوی آنها باد می کرد اما حرفی نمی زدند ؛ مثل اینکه لب هایشان را دوخته بودند و زبانشان به کلامی نمی چرخید . با دیدن غیرت و غرور له شده برادرها اشکهایمان مثل دانه های سرب داغ بر گونه هایمان می غلتید . آنها را مثل گونی این طرف و آن طرف پرتاب می کردند . محمودی به مسخره جملاتی از زیارت عاشورا می خواند و از نیروهای تازه نفس و ضد شورش برای شکنجه استفاده می کرد و مرتب می گفت :
- پیامبر خون عجم را بر عرب مباح کرده ، معرکه است هر که می خواهد بیاید ثواب جمع کند .
یکی از سخت ترین شبها و روزهای زندگی ام را می گذراندم . در دل می گفتم : خدایا طاقت آدمی و تحمل درد و رنج تا کجاست ، یعنی روزی می آید که من امروز را فراموش کنم ؟ چقدر فراموشی نعمت خوبی است . چقدر خوب است که روی سنگ هم می توانم بخوابم ، چقدر خوب است که با گریه آرام می شوم ، چقدر خوب است که آدمی سیر می شود وگرنه اشتهای سیری ناپذیر محمودی همه را می بلعید . چقدر خوب است که آدمی خسته می شود اگرنه برادرانم فرصت دوباره نفس کشیدن را پیدا نمی کردند . چفنر خوب است که جز این دنیا ، دنیای دیگری هم هست . چقدر خوب است که ستمگران را به جهنم می بری و آنان را می سوزانی و چقدر خوب است که یقین داریم وعده تو حق است . چقدر خوب است که در انتظار فرج هستیم . چقدر خوب است که برای رنج مان ثواب می نویسند و به ما پاداش می دهند که پاداش این رنج عزت و شرف است . چقدر خوب است که ما وقتی صبوری می کنیم تو به ما سلام و درود می فرستی ، چقدر خوب است که انسان تنها نیست و فقط خدا تنهاست . چقدر خوب است که پیامبران و دوستداران خدا هم رنج و مصیبت زیاد دیده اند . چقدر خوب است که حسین را هم شهید کرده اند و مارا هم شهید می کنند . چقدر خوب است که زینب هم اسیر شده است . پس من هم می توانم مثل او باشم و خوب تر از همه اینها چقدر خوب است که زندگی ابدی نیست و ما همگی می میریم و چقدر خوب است که اولین سوالی که در محشر از ما می پرسند این است که چقدر در دنیا زندگی کردی و پاسخ همه ما یکی است ؛ به اندازه چشم به هم زدنی ؛ « کلمح البصر »
محمودی عجب معرکه ای به پا کرده بود ؛ گرسنگی و تشنگی و وحشت ، خواب را از چشمانم ربوده بود .
فردای روز سوم از گرده مریم بالا رفتم تا از اوضاع بیرون خبر بگیرم . عده ای را دیدم که برای گرفتن صبحانه و سطل چای توی صف ایستاده اند نفرات جلویی ، شوربا و چای را با کشک می گرفتند و محمودی با قهقهه می گفت :
- بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید . از شراب های بهشتی بخورید که مست نشوید .
جاسم تمیمی مثل همیشه شوربا و چای را بی سروصدا آورد اما چشم و ابروانش را بالا می انداخت که با ایما و اشاره به ما بفهماند که نخوریم ، اگرچه میلی هم به خوردن نداشتیم . نفرات آخر با بی میلی شوربا و چای را می‌گرفتند و پنهانی با چشم و ابرو به هم علامت می دادند . بعدها فهمیدیم که ماشاالله ، کارگر آشپزخانه توانسته بود به نفرات آخر صف بگوید که صبح اول وقت محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای ادرار کرده است .
در قفس ما ابتدا فقط برای تخلیه قوطی های مدفوع و ادرار در طول روز یکبار باز می شد اما بعدها روزی دوبار و هر بار یک ساعت مخالف ساعت ورود و خروج برادران باز می شد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت وهشتم
ارسال شده در 18 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وهشتم

خوشبختانه عیدی همراه آنها نبود که بداند این مواد غذایی از کجا آمده و اینها خرید ما از حانوت نیست . چیزی که محمودی و نگهبان ها را غافلگیر کرد تکه لباس پاره ای بود که مواد غذایی را در آن پیچیده بودند و فرستاده بودند . یکباره چشمهایش از کاسه در آمد و گفت :
- این مال کیه ، معلومه اینجا چه خبره ؟
- نمی دونیم ، ما با این زمین رو پاک می کنیم .
- از کجا آوردینش ؟
- همین جا تو آسایشگاه 24، رو زمین افتاده بود .
- فوراً بندازیدشون تو زندان
زد روی سینه حمزه و یک فحش عربی به او داد و به یاسین که سر نگهبان بود گفت :
- نگهبان رو عوض کنید ، از جلو در سلول شون تکون نخورید . پارچه چادری هم به بغداد رفت و ما با کیسه انفرادی دنبال آنها راه افتادیم . از جلوی پنجره برادرها که رد می شدیم سربازها دورمان کرده بودند ، محمودی با صدای بلند فحش می داد و حرف های زشت می زد و قهقهه سر می داد . ما را به قاطع یک که بخش افسران و خلبانان بود انتقال دادند . دو طرف حیاط دو اتاقک هشت متری بود که از یکی از اتاق ها که سمت چپ قرار داشت به عنوان زندان انفرادی در مواقع خاص برای مجازات شدید اسرا استفاده می کردند . ما را به اتاقک دیگر که در سمت راست بود ، انداختند ؛ اتاقکی که نزدیک در ورودی اردوگاه ، روبه روی آشپزخانه و نزدیک چاه فاضلاب و دیوار به دیوار حمام عمومی برادران بود و دیوار دیگر به محوطه اردوگاه و دیوار سوم به راهرویی که حمام های انفرادی در آن بود وصل می شد و در ضلع دیگرش هم در و یک پنجره داشت . واژه قفس بهترین ‌کلمه برای توصیف آن اتاقک بود . قفسی نمناک و نمور ، سرد و تاریک بدون زیرانداز و روانداز . این اتاقک در واقع مجازات عزاداری شب شام غریبانمان شد . بی شباهت به زندان استخبارات نبود . آن روز به هیچ کس و به هیچ آسایشگاهی غذا و اجازه آزادباش برای تخلیه سطل های مدفوع و ادرار ندادند .
فردا صبح خمیس نگهبان ما شد و ما اسمش را خبیث گذاشتیم . چشم از در و پنجره اتاق بر نمی داشت . برای اینکه فشار را بیشتر کنند با یک تکه ورق فولادی پنجره قفس را کاملا مسدود کردند و هیچ روزنه ای به بیرون باقی نگذاشتند . روز که می شد لبه پنجره که می ایستادیم از دو زاویه چند نقطه روشن بود که می توانستیم بیرون را ببینیم اما پنجره لبه پهنی نداشت که مدت زیادی بتوان به آن تکیه داد و بیرون را نگاه کرد . پنجره از یک طرف به آشپز خانه و از سمت دیگر به اولین آسایشگاه افسران دید داشت . گاهی از مریم خواهش می کردم ، زیر پای هم دیگر را می گرفتیم و با تکیه بر همان نقاط روشن خبر گیر می آوردیم . با آمدن ما به آن قاطع به سرعت یک حلقه چاه توالت وسط حیاط زدند و دور آن را با بلوک دیوار کشیدند و رفت و آمد و مسیر های مشترک و ساعت آزادباش ما تحت کنترل شدید نگهبان ها قرار گرفت .
ماجرای شام غریبان خوراک چرب و نرمی برای محمودی شد و سر او را حسابی گرم و شلوغ کرده بود . خدا خواسته بود که بار گناهش را سنگین تر کند . هر روز صبح بچه های خوب و متدین را جلو در اتاق ما جمع می کرد و به فلک می بست و چمن ندیده عرعر می زد و مارا به فحش و ناسزا می گرفت . برای اینکه مطمئن شود ما می شنویم در قفس را باز و سگ را در اتاق ما رها می کرد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت وهفتم
ارسال شده در 15 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وهفتم 

آنها در را بستند و رفتند ، ما که نگران برادرها بودیم با صدای شلیک گلوله محکم به در می زدیم و اللّه اکبر می گفتیم . یکباره ناجی فرمانده اردوگاه که هیچ وقت از او رفتار زننده ای ندیده بودیم و خیلی توی باغ دین و دیانت نبود و همیشه توی ژست و قیافه خودش بود ، با تعدادی سرباز و جاسم تمیمی که همیشه فکر کردیم شاید زبانش را بریده اند و لبانش را دوخته اند وارد اتاق شدند .
ناجی گفت : لیش صرختن ؟ لیش اختربن نظم المخیّم؟ شنهی های صیحه ، باجر انقدمچن للااستخبارات و میّه بالمیّه بعد ماترجعن المخیّم ( چرا فریاد زدید ؟ چرا نظم اردوگاه را به هم ریختید ، این داد و فریادها چیست ؟ فردا شما را تحویل استخبارات می دهیم و قطعا به اردوگاه برنمی گردید . )
جاسم تمیمی که ترجمه می کرد بیشتر ترسیده بود و لب های تازه باز شده اش می لرزید و دچار لکنت شده بود . خمیس در حالی که کابلش را نمی توانست بی حرکت نگه دارد مثل جن زده ها دور خودش می چرخید و کابل را به در و دیوار می کوبید و منتظر اجرای دستور بود ناجی یک تشر محکم به او زد و همگی دوباره خارج شدند . آن شب شانس با ما یار بود که محمودی مرخصی بود و در فقدان سایه شوم او اردوگاه نفس می کشید .
مطمئن بودیم که فردا به استخبارات می رویم اما نمی دانستیم از کجا سر در می آوریم . تنها چیزی که نگرانش بودیم پارچه مشکی برزنتی بود که نتوانسته بودیم آن را بدوزیم و با خودمان ببریم . سعی کردیم آن را با تیزی لبه دیوار یا پنجره یا دندان چند تکه کنیم و بدون دوخت سر کنیم اما پارچه آن قدر ضخیم بود که هیچ دندانی آن را پاره نمی کرد . صبح اول وقت محمودی با یاسین و شاکر و عبدالرحمان و خمیس وارد اردوگاه شدند . کابل هایشان چرب و دندان هایشان را تیز می کردند . طولی نکشید که صدای فریاد و ناله برادرها در تمام اردوگاه پیچید . محمودی به همراه گروه ضد شورش وارد اتاق ما شدند . از قیافه محمودی و نگهبان ها پیدا بود که تا توانسته اند با کابل هایشان روی تن و بدن برادرها زورآزمایی و قدرت نمایی کرده اند چون هنوز چهره هایشان برافروخته بود و عرق از سر و رویشان می چکید و پیراهن هایشان بی قواره از
شلوارهایشان بیرون زده بود . اسم سرگرد محمودی برای یکبار مردن کافی بود چه رسد به اینکه کنارت حاضر باشد . با لبخند و کنایه گفت :
- شنیده ام دیشب آوازه خوان اردوگاه شده اید و یاد خمینی کرده اید ، اگر خوش صدایید برای ما هم بخوانید !
پشت سر هم می گفت و منتظر جواب بود .
گفتیم : ما دیشب فقط عزاداری کردیم ، سربازان شما اردوگاه را به هم ریختند .
محمودی گفت : حسین عرب است و مال ماست ، جنگ آنها جنگ اعراب با اعراب بوده است به شما چه ربطی داشته؟
دستور داد کیسه های انفرادی مان را تفتیش کنند . مفاتیح الجنان را هیچ وقت از خودمان جدا نمی کردیم و نوبتی زیر لباسمان جاسازی می کردیم اما هنوز شیر و پنیر و کنسروهایی را که برادرها برایمان فرستاده بودند دست نزده بودیم و آنها را در کیسه های انفرادی تقسیم کرده بودیم تا آرام آرام آنها را مصرف کنیم

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت وششم
ارسال شده در 15 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وششم

و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم . شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم . از شام غریبان کربلا و شام گذشتیم تا به رمادیه و اردوگاه عنبر و شکنجه های برادران رسیدیم . دلمان می خواست خدا را شاهد بگیریم و به خدا شکایت کنیم . دامن خدا را سفت گرفته بودیم و از او می پرسیدیم :
- خدایا تو هم دیدی که کربلا چقدر بزرگ شده و دشت نینوا پیش ما آمده و ما هم نینوایی شده ایم !
- خدایا تو هم دیدی که بچه ها مثل ابوالفضل بی دست به قتلگاه آمده بودند !
- خدایا تو هم دیدی که چگونه گردن آنها را تیغ جهل و نادانی دشمن می برید .
- خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند !
- خدایا تو هم دیدی که راه حسین و ظلم ستیزی حسین نیمه تمام رها نشده و حسین جاودان شده !
- خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سؤال « هل من ناصر ینصرنی » حسین لبیک گفتند !
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین چشم در چشم کسانی که حسین تو را خارجی می دانستند رو به قبله نماز خواندند
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین هنوز در انتقام خون حسین نه یک بار بلکه هر روز صدها بار شهید می شوند و دوباره می ایستند تا دوباره شهید شوند .
- خدایا تو هم دیدی آنها که برده و ذلیل دنیا شده اند و از مرگ می ترسند حسین را برای خودشان مصادره کرده اند !
- چقدر خوب است که ما زینب داریم و می توانیم در امتداد فریادهای زینب فریاد بزنیم . چقدر خوب است که حسین داریم و سرای جاودانگی و تازه شدن خون او خون می دهیم . چقدر خوب است که ابوالفضل داریم و چقدر خوب است که خدایی داریم که انتقام مارا از آنها می گیرد و آنها را رسوا می کند . خدایا تو می دانی که همه اینها به عشق تو و حسین و اهل بیت پیام آور تو تا اینجا آمده اند .
فریادها و بغض های فرو خورده ای که در گلویمان خفه شده بود بی اختیار به دعای : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را » تبدیل شد و آرام آرام این دعا بلند و بلند تر شد . تا آنجا که نفس و حنجره مان یاری می داد حضرت را به محفل خودمان دعوت می کردیم . دیگر به آزادی و صلیب سرخ و خانواده و هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم . نور افکن های برج های نگهبانی تمام اتاق را مثل روز روشن کرده بود . در بین دعاها ، حمزه با چند نگهبان دیگر داخل اتاق ریختند و نعره کشیدند و با کابل نه بر تن و بدن ما بلکه بر در و دیوار می کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند و فریاد می کشیدند :
- انچبّن یا المجوسات؛ اللیلة ترمیچن کلچن ! ( خفه شید مجوس ها ، امشب همه تان را به گلوله می بندیم ! )
تمام اردوگاه به خصوص آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود یکپارچه به تصور اینکه اینها چند نفری با کابل به جان ما افتاده اند یک صدا با ما خواندند : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را »
برادرها شیشه پنجره ها را شکستند و با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه پنجره ها گروه ضد شورش وارد اردوگاه شد . صدای شلیک تیراندازی هوایی و اللّه اکبر تمام اردوگاه را می لرزاند .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 61
  • 62
  • 63
  • ...
  • 64
  • ...
  • 65
  • 66
  • 67
  • ...
  • 68
  • ...
  • 69
  • 70
  • 71
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان