من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوشصتم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصتم

به هر تقدیر پای ما به خیاط خانه باز شد . بعد از دوخت و دوز لباس های جدید ، روپوش و شلوار و مقنعه ای را که دو سال امانتدار تن و بدنمان و نگهدار آبرو و حیثیتمان بودند بوسیدیم و به کوله پشتی اسارت سپردیم البته با وجود گذشت دوسال از اسارتمان هنوز دوست نداشتیم ، لباس اسارت به تن کنیم اما روپوش نو را به فال نیک گرفتیم تا شاید با پایان جنگ و بوی خوش آزادی همراه باشد .
دو روز بعد از اینکه هیأت صلیب سرخ اردوگاه را ترک کرده بود ، لوسینا با چهره ای شاد و خندان همراه با چمدانی بزرگ تر از چمدان قبلی آمد .
توان حمل چمدان را نداشت اما اجازه نمی داد کسی دیگری هم آن را حمل کند . با شوق و ذوقی بیشتر از دفعه قبل گفت :
- با کمک یک زن عراقی برایتان چادر مشکی خریدم اما نمی دانم چطور می توانید از این پارچه استفاده کنید !
پارچه مشکی را که دیدیم کلی خندیدیم و لوسینا که از خنده ما خیلی خوشحال شده بود پرسید:
- این همان چیزی است که شما می خواستید؟
خنده ما بیشتر از بابت بد جنسی عراقی ها بود . او حتما می دانسته پارچه چادری یا عبایی چیست اما به لوسینا یک پارچه ضخیم مشکی برزنتی نشان داده بودند ؛ از جنس پارچه هایی که روی ماشین ها می اندازند . خانم لوسینا با تعجب پرسید :
- چطور در هوای پنجاه درجه شهر الانبار این پارچه سنگین و ضخیم را می خواهید روی سر بیاندازید و از آن استفاده کنید ؟
دوباره تکرار کرد :
- من درست خریده ام ؟ این همان چیزی است که شما می خواستید ؟ قابل استفاده است؟
اگرچه هیچ شباهتی به پارچه چادری نداشت گفتیم :
- بله ، دقیقاً همان است .
تشکر کردیم و او به امید دیدار بعدی خداحافظی کرد .
زمانی که ساعت آمار و صبحانه و هواخوری برادرها بود ما داخل اتاق بودیم و با این وضع در جریان حوادث و اخبار اردوگاه قرار نمی گرفتیم .
با آمدن صلیب سرخ توانستیم امتیاز آسایشگاه روبرو را برای هواخوری بگیریم .
پنجره های آن آسایشگاه با رنگ استتار شده بودند . بخشی از رنگ را تراشیدیم تا روزنه ای به حیاط و آسایشگاه برادرها به رویمان باز شود .
دور از چشم حمزه ، از آن روزنه ، نوبتی در جریان رفتار بعثی ها و رنجی که برادر ها می بردند ، قرار می گرفتیم و بیشتر متوجه حجم نفرتی که از ما داشتند می شدیم . کابل از دست آنها نمی افتاد . ورزش و تفریح و بازی نگهبان ها ، ضربه هایی که بر تن نحیف برادران اسیر فرود می آوردند ، بود ، گاهی مثل گرگ زخمی دنبال اسیران به همه سوراخ سمبه ها سرک می کشیدند و تنها منطق شان چوب و چماق بود و با همین منطق از اسرای تازه وارد استقبال می کردند .
از لنز ساختگی دوربین آسایشگاه ساعت ها به تماشای برادران اسیرمی نشستیم . هر کاری که خمیس و عبدالرحمن و حمزه به برادران امر می کردند ما هم همان کار را انجام می دادیم تا در تحمل رنج آنها شریک باشیم و در این درد تنها نباشند .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه ونهم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_پنجاه_نهم

لوسینا که همچنان بی قرار باز کردن چمدانش بود گفت :
- دیدن شما در این لباس ها برای من رنج آور است . تا آنجا که توانستم لباس های مختلف در سایز و رنگ های مختلف آورده ام . هرکدام را هرجا که دوست دارید بپوشید . اگربازهم چیزی خواستید برایتان می آورم .
چمدان پر بود از انواع لباس های خواب و کاپشن و شلوار جین و کت و دامن و لباس ورزشی و بلوز و پیراهن با کیفیت های بسیار عالی و رنگ و مدل های امروزی .
با دیدن لباس ها یاد بازار کویتی ها و چمدان های خاله صنوبر افتادم که همیشه پر از چنین لباس هایی بودند . از او به خاطر آن همه اشتیاق و تعهد و وظیفه شناسی ، قدر دانی کردیم ، اما گفتیم :
- اگرچه این لباس ها خیلی خوب و قشنگ است اما اینجا به درد ما نمی خورد و ما نمی توانیم از اینها استفاده کنیم ، فقط برای استفاده های دیگر یکی دو تکه از آنها را بر می داریم .
با اصرار زیاد خواست بداند چه لباسی مد نظر ماست و چه کمکی می تواند به ما بکند . گفت :
- ما یک هفته در بغداد هستیم و هر لباسی که شما بخواهید برایتان تهیه می کنم . اگر برایتان روسری بیاورم شما می توانید با این بلوز و شلوار جین بپوشید ! اصلا شما بگویید چه می خواهید . اگر برایتان پارچه بیاورم می توانید در خیاط خانه اینجا از همین لباس هایی که پوشیده اید برای خودتان بدوزید ؟
خوشحال شدیم و گفتیم :
- این پیشنهاد خوبی است اما اگر قرار است پارچه تهیه کنید ، برایمان چادر هم بیاورید .
نوع و مقدار پارچه چادری برایش قابل فهم نبود . برای اینکه بهتر متوجه شود نشانی عبای زنان عرب را دادیم و گفتیم چادر هم شبیه عبا است و عراقی ها می توانند در خرید این پارچه به شما کمک کنند .
صبح روز بعد اول وقت لوسینا همراه چهار قواره پارچه به رنگ های کرم ، سبز، قهوه ای و طوسی با همان اشتیاق وارد اتاق ما شد . هر کدام یک رنگ از پارچه ها را برداشتیم . فاطمه قهوه ای را برداشت ، مریم سبز را ، حلیمه کرم را و من طوسی را برداشتم . از اینکه مارا خوشحال کرده بود احساس خوبی داشت . او همچنان تلاش می کرد مشخصات دقیق تری از پارچه چادری به دست بیاورد . حل مسئله پارچه چادری را به عراقی ها سپردند . قرار شد تا ملاقات بعدی مسئله لباس و چادر حل شده باشد . او می گفت :
- مسئولیت و هنر ما نشاندن لبخند بر چهره اسرای جنگی است تا بتوانیم صدمات
جنگ را کم کنیم . جنگ به اندازه کافی نگرانی و خشونت دارد . اگر چادر به شما آرامش و اطمینان می دهد ، من هم دوست دارم آن را برای شما تهیه کنم .
بشر در هر گوشه ای از این دنیا برای حفظ آرامش خود ایدئولوژی و تفکری دارد و ما باید به این تفکر احترام بگذاریم .
او به همه ادیان و ایدئولوژی ها احترام می گذاشت . هیچوقت بر سر چادر با ما بحث و جدل عقیدتی نکرد . بخشی از این تفکر و رفتار متأثر از شغل و مأموریت های انسان دوستانه او بود اما بخش اعظم آن به این بر می گشت که به قول بی بی « خدا خوب کرده » بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وهشتم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_هشتم

آقای هیومن به دقت و شمرده شمرده صحبت می کرد و آقای لبیبی صمن اینکه نامه های ما در دستش بود ترجمه می کرد من هم مثل شاگردی که از زیر دست معلم به دنبال جواب سوال می گردد تمام حواسم به دست آقای لبیبی و نامه ها بود که یک باره چشمم به تکیه کلام پدرم که صدایم می کرد « نور دیده » روشن شد دیگر توضیح وترجمه را نه می شنیدم ونه می فهمیدم بی اختیار سرم را جلو و جلوتر و چشمانم را ریز می کردم تا مطمئن شوم درست می بینم و درست می خوانم ، آقای لبیبی وقتی نگاه خیره من به دست خود و چهره ملتمسم را دید همین که فهمید نامه ای که روی دیگر نامه هاست مال من است آن را به سمتم گرفت ، نامه را گرفتم ، بوسیدم ، دستان گرمش را روی کاغذ نامه حس می کردم به رد قطرات اشک که هنگام نوشتن از چشمانش برنامه چکیده بود دست می کشیدم نامه بوی پدرم را می داد بوی اسطوره زندگی ام را بوی مهربانی و عشق می داد تمام کلماتی که پدرم با دستان لرزان نوشته بود را مثل شربتی خنک وگوارا نوشیدم و کلمه به کلمه خواندم .
« نور دیده کجایی ؟ از کجا باور کنم تویی ، سلامت کنم همه جا را گشتم سراغ تو را از مرده ها و زنده ها گرفتم از رود کارون و خاک زمین و برگ های درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدم همه گلها بوی تو را داشتند و همه تو را صدا می زدند حتی مترسک باغ حیاط که لباس های تورا می پوشید از فراق تو مُرد . به خدا می سپارمت تا همیشه زنده باشی »
خدای من ! این نامه ای است که پدر با دستان مهربانش برای من نوشته است . باور کردنی نبود که پدرم از فرسنگ ها فاصله سرانجام مرا پیدا کرده . از تک تک کلماتش هم شادی را و هم غم را حس می کردم . نامه اش بغضم را ترکاند . کلمات آن نامه برایم تداعی کننده قیافه پدر بود ؛ می توانستم از پس آن سطرها چهره دوست داشتنی و مهربانش را ببینم اما نمی دانستم چرا دست خط زیبای او به هم ریخته شده بود . نمی دانستم این به هم ریختگی از غم دوری من است یا برای دست های پدرم اتفاقی افتاده .
نامه را که چند بار خواندم ، با خودم گفتم لابد غافلگیر شده که نه از حال خودش خبری داده و نه از حال خانواده .
در نامه دیگری رحیم نوشته بود که مادر به نهضت سوادآموزی می رود تا خودش خط تو را بخواند و برایت نامه بنویسد .
ما چهار نفر با تمام اعضای خانواده هم آشنا بودیم . نامه ها را شریکی و با هم می خواندیم و از بر می کردیم . انگار همه به ایران سری زده بودیم . هوایی شده بودیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وهفتم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_هفتم

برخلاف موصل که عدنان دست و پا چلفتی ، نگهبان ما بود ، دو سرباز دوش به دوش ، تمام حرکات و نگاه های ما را تا سرویس های بهداشتی تحت نظر و کنترل داشتند ، وقتی به سرویس بهداشتی رسیدیم دیدیم چهار عدد قوطی شیر خشک نیدو، دو بسته پنیر و چهار قوطی کنسرو لوبیا در لباس خاکی برادران پیچیده شده و در گوشه ای گذاشته شده است . آن قدر شگفت زده شدیم که نمی توانستیم باور کنیم . حالا مانده بودیم با این همه ممنوعیت ها ، قوطی های به این بزرگی را چگونه از آنجا ببریم . اصلاً آنها را چه کسی و از چه طریقی به آنجا رسانده است ؟ ! احتمالاً در همان زمانی که ناجی مشغول ایراد سخنرانی
بوده اسیر دلاور جان بر کفی مشغول انجام این عملیات ممنوعه بوده ….
قطعا اگر بعثی ها متوجه می شدند ، بهانه خوبی برای شکنجه بیشتر برادران فراهم می شد . باید زیرکانه آنها را به داخل اتاق می بردیم ، شجاعت و ذکاوت بچه ها را تحسین کردیم و فهمیدیم همه این ممنوعیت ها آدمی را هشیار تر و بیدارتر می کند . بالاخره به هر تدبیری بود ما هم مثل کسی که صابون خورده باشد ، در آن یک ساعت ، نوبتی فاصله اتاق تا سرویس بهداشتی را که تقریباً صد متر بود به سرعت و در پناه هم رفت و آمد می کردیم و حمزه هم بدو بدو دنبال ما در رفت و آمد بود ، به قوطی آخر که رسیدیم مشکوک شده بود ، من آخرین نفری بودم که وارد دستشویی شدم که مقنعه ام بلند بود آخرین قوطی شیر خشک را زیر بغلم قایم کردم . بلافاصله بعد از اینکه از دستشویی بیرون آمدم حمزه در راهرو جلویم را گرفت و گفت صبر کن : تفتیش !
فکر کردم می خواهد جیبم را تفتیش کند گفتم فقط زن می تواند مرا تفتیش کند اما متوجه شدم او می خواهد سرویس بهداشتی را بازرسی کند و داخل توالت رفت اما چیزی گیرش نیامد .
بعد از ظهر ، حمزه ، پیرمردی به نام عبدی ‌که از عرب زبانان خوزستان و مسئول فروشگاه بود و بعثی ها رفتار متفاوتی نسبت به او داشتند به قفس ما آمد و برنامه فروشگاه را توضیح داد :
- شما ماهانه یک و نیم دینار ( معادل سی تومان ) حقوق می گیرید که هر دینار هزار فلس است و می توانید از فروشگاهی که به آن حانوت می گویند ، به اندازه پولی که دارید مواد غذایی مثل شیر و پنیر و کنسرو لوبیا و نخ و سوزن بخرید .
( حانوت ؛ دکان یا مغازه ای بود واقع در یک باب اتاق نه متری که مسئول عراقی حانوت ، هر هفته یکبار، اجناس را به آنجا می آورد و نماینده اسرا جهت خرید اجناس مورد نیاز، به حانوت مراجعه می کرد و طبق سفارش و پولی که از بچه ها گرفته بود ، اجناس را به آنها تحویل می داد . اما از آنجا که نیاز های اسرا از سوی دشمن برطرف نمی شد به ناچار از این حقوق برای برطرف کردن نیاز های ضروری مثل خرید مسواک ، شیر خشک ، نخ و سوزن و… استفاده می کردند .
تازه آن موقع فهمیدم شیر خشک نیدو و پنیر و کنسرو از کجا آمده است و برادرانمان چه خطر بزرگی را به جان خریده اند .
در شهریور 1361 دومین دیدارمان با هیأت صلیب سرخ انجام شد با آمدن این هیأت شور وهیجان زیادی در اردوگاه به راه می افتاد و فضای اردوگاه پر از پرنده های کاغذی می شد . اسرا با این پرنده های کاغذی چند ساعتی را به سرزمین مادری سفر می کردند و همه در حال و هوای دیگری سیر می کردند . رییس هیأت صلیب سرخ آقای هیومن همراه با خانمی میانسال و خانم دیگری به نام لوسینا که قیافه ای بلوند و عروسکی داشت به همراهی برادر خلبان محمد رضایی به عنوان مترجم وارد اتاق ما شدند . دیدن برادر خلبان آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که نتوانستیم جلو احساسات خودمان را بگیریم و مروری گذرا بر زندان الرشید نداشته باشیم ، ملاقاتی که باید در عدم حضور نیروهای بعثی انجام می شد متأسفانه با حضور حمزه و سر نگهبان دیگری به نام یاسین که در خیانت مثل و مانند نداشت ، انجام شد . هیأت صلیب سرخ در چمدان های نقره ای رنگشان برای هر کسی نامه ای داشتند و در هر نامه خبری و بعضی از نامه ها ، عکس های خانوادگی پیوست شده بود . اگر این نامه ها و عکس ها و خبر ها را کنار هم می گذاشتیم می توانستیم تصویر روشن و واضحی از خانواده و ایران بسازیم .
در عین حال که اشتیاق داشتن نامه و خبر، تمام وجودمان را فرا گرفته بود با نگاهی مضطرب فقط به حرکات و چمدان هایشان خیره شده بودیم .
ذوق و شوق لوسیا اجازه نمی داد ما حرفی بزنیم مات ومبهوت نگاه می کردیم آقای هیومن گفت :

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وششم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_ششم

اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ازچشم های گود رفته آنها از پشت پنجره های اردوگاه موصل برخاسته بود به ما قدرت و جراتی مثال زدنی می داد .
سرم را مثل باد بزن تکان می دادم تا از شر هیولایی که افکار مرا به بیغوله ها می برد خلاص شوم چهار کیسه سبز نظامی با دو پتو ویک کفش کتانی و یک دست بلوز و شلوار به ما دادند بلوز و شلوارها را همانجا گذاشتیم و با کوله ای نظامی دنبال دو تا سرباز راه افتادیم اردوگاه از دوتا قسمت تشکیل شده بود حیاطی که پاسداران و بسیجیان در آن بودند و حیاط دیگری که افسران و خلبانان در آن نگهداری می شدند .
سربازی جوان ، بلند قد وسبزه رو به نام حمزه را به عنوان سرباز نگهبان به ما معرفی کردند در طول مسیر همه نگاهمان به پنجره ها بود برعکس اردوگاه موصل پنجره ها خالی از هر سرو نگاهی بود با خودم گفتم : یعنی اینجا برادران منتظر ما نیستند؟ در کنار هر پنجره یک سرباز بعث عراقی با کابل ایستاده بود که حکایت از خشونت و فشار و اختناق حاکم بر آن اردوگاه داشت در انتهای طبقه دوم اتاقی دوازده متری بود که ما در آن زندانی شدیم .
اولین چیزی که در آن اتاق جلب توجه می کرد تسلط کامل برج دیده بانی بر ما بود وقتی سرباز خواست اتاق را ترک کند پرسید :
- چیزی لازم ندارید ؟
- فقط یک تکه پارچه که پنجره را بپوشانیم .
در را بست و آن روز هیچ صدایی و هیچ اثری از دیگر اسیران جنگی دیده و شنیده نمی شد با گرسنگی و تشنگی دمساز بودیم ولی وحشت از نگا ه های محمودی نمی گذاشت به چیز دیگر فکر کنیم .
صبح روز بعد وقتی در آسایشگاه برادران باز شد همهمه زیادی بر خواست ما برای گرفتن خبر از موقعیت خودمان و بقیه اسیران جنگی کنجکاو بودیم ، از نگهبان خواستیم در را برای استفاده از سرویس بهداشتی و هوا خوری باز کند او گفت : فرمانده ناجی هنوز دستور نداده است .
فردا صبح ناجی و محمودی و رفیق همیشگی اش آن سگ گرگی وارد اردوگاه شدند . به دستور آنها تمام اسرای قسمت بسیج و سپاه را با ضربه های بی رحم کابل به صف کردند و در آسایشگاه ما را باز کردند و ما هم همان طبقه بالا در گوشه ای ایستادیم . بعضی از نگهبان ها که استعداد و ابتکار عمل بیشتری در شکنجه دادن داشتند ، سر کابل های شان را قیر اندود کرده بودند تا پوست و گوشت را با هم قلوه کن کنند اگر یکی از برادران کوچکترین تکانی می خورد ، به بهانه در یک خط راست نبودن ، با همان کابل های قیر اندود آنها را روی دو پا سیخ و صاف نگه می داشتند ، برادران آنقدر ضعیف و رنجور بودند که با یک نگاه می شد اول تا آخر داستان آنها را دریافت . بعد از اینکه مجبورشان کردند یک ساعت در گرمای پنجاه درجه ایستاده سر به سوی آسمان بلند کنند وبا چشمان باز بدون پلک زدن به خورشید زل بزنند ، فرمانده وارد اردوگاه شد و در جایگاه ایستاد و بعد از نگاهی به طبقه بالا یعنی سمتی که سلول ما قرار داشت ؛ درباره مقررات انضباطی اردوگاه نظامی عنبر را گوشزد کرد و گفت :
- خوب گوش کنید ، از امروز دستورات با انضباط بیشتری باید انجام گیرد و خلاف آن موجب تنبیه شدید متخلفین می شود . این دستورات و مقررات اردوگاه است ؛ نماز جماعت ممنوع ! اجتماع بیش از دو نفر در خارج و داخل آسایشگاه ممنوع ! حرف زدن با نگهبانان اردوگاه ممنوع ! دعا خواندن و گریه کردن ممنوع ! شوخی و خنده ممنوع ! دست دادن و رو بوسی ممنوع ! نگاه کردن به یکدیگر ممنوع ! بگیر و بیار ممنوع !عیادت از مجروح و مریض ممنوع ! سلام ممنوع !علیک السلام ممنوع ! قرآن خواندن با صدای بلند ممنوع ! جوانه زدن ریش ممنوع ! نگاه کردن به اطراف ممنوع ! ماندن در دستشویی و توالت بیشتر از یک دقیقه ممنوع ! با دختران ارتباط برقرار کردن ممنوع !همه اینها مجازات شدید دارد اما ارتباط بر قرار کردن با دخترها مجازات مرگ دارد . هروقت سربازان اردوگاه از کنار شما رد شدند ، در هر حالت که هستید موظفید سرپا بایستید و خبر دار به آسایشگاه خودتان بروید . در خارج از آسایشگاه باید حتماً لباس نظامی به تن داشته باشید ! همه اینها دستور است .
با این وصف ، همه چیز ممنوع اعلام شد جز نفس کشیدن ، برای اینکه هم به در زده باشد و هم به دیوار به اتاق ما هم آمد و گفت :
- شما هم قطعا متوجه مقررات اردوگاه شدید؟
- بله متوجه حرف های شما شدیم اما ما نظامی نیستیم ، ما نیروهای هلال احمریم .
با این خط و نشان های سرگرد ناجی که مثل راه رفتن روی یک تار مو بود مجازات خاطی به قیمت جانش تمام می شد .
لباس هایمان مندرس و رقت بار شده بود . سعی می کردیم جز به ضرورت در محیط بیرون ظاهر نشویم تا موجب غم و غصه بیشتر اسرایی که خود کوه درد بودند ، نباشیم . به سمت سرویس های بهداشتی رفتیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 66
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 70
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 11
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 29
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 4
  • رتبه 90 روز گذشته: 43
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان