منبر تعطیل و شیخ و مرشد متواری شدند . هیچ کس هدایت نشد و کاسه و کوزه در هم شکسته و دوباره بساط میهمان نوازی خصمانه غیر مسلمانان بعثی پهن شد . کابل ها را چرب کردند و دندان ها را تیز و فلک ها را بر پا و همه برادر هارا فلک فرهنگی - عقیدتی کردند تا شاید دل ها سیاه شود و کسی منحرف شود .
حالا دیگر برادرها با وجود خطرات بسیار، با هر وعده غذا و با هر بار برایمان سبزی می فرستادند ، خبری سیاسی یا عقیدتی و فرهنگی همراه می کردند و ما تشنه خبر بودیم . هنوز هیچ خبری از آدرس خانواده هایمان دریافت نکرده بودیم . قیافه بعضی از برادرها را تا حدودی تشخیص می دادیم به خصوص حاج آقا ابوترابی و قنبر را که رابط ما و آشپزخانه بود و چند نفر دیگر را .
قنبر آن قدر در رد و بدل کردن اخبار حرفه ای شده بود که ما اسم او را گذاشته بودیم پیک شادی آور . برادرها به طور حرفه ای به رادیو دسترسی پیدا کرده بودند و این توفیق ، پلوی ما را به کیسه کوچک پلاستیکی خبر که زیر سینی غذا جا سازی می شد ، مزین کرده بود و ما بی صبرانه فقط منتظر پیک شادی آور و خبر پلو بودیم .
قنبر کاملاً متوجه شوق ما برای دریافت خبر ها شده بود ، بعضی وقتها فرصت مناسبی پیدا می کرد و خارج از ماموریت محوله و به طور شفاهی هم خبرهایی به ما می داد . گاهی انتقال خبر حتی با حضور عدنان آن قدر به سرعت و دقت انجام می شد که همه با خبر بودند و عدنان بی خبر.
نزدیک غروب بود . برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی که کاملا از محوطه برادران مستقل بود رفتیم . همیشه دو نفرمان وارد سرویس بهداشتی می شدیم و آن دو نفر دیگر مراقب بودند که نگهبان عراقی بی خبر وارد نشود اما این بار عدنان بی توجه به تذکر و سرو صدای مریم و حلیمه وارد سرویس بهداشتی شد ، مریم و حلیمه هم پشت سرش وارد دستشویی شدند . هرچه به عدنان تشر زدند با سبک سری و لودگی جواب می داد و انگار با یک حبه انگور مست شده باشد فقط می خندید آن روز عدنان نه فقط از ما کتک خورد بلکه با سر و صدا از دستشویی بیرونش کردیم و با همین سر و صدا تا دفتر فرماندهی نقیب احمد دنبالش کردیم . یک باره نقیب احمد و نگهبان های دیگر هر کدام از سوراخی بیرون آمدند . نقیب احمد به فارسی دست و پا شکسته التماس می کرد .
- بیایید داخل اتاق فرماندهی شور کنید نمی دانم چی شده چه اتفاقی افتاده ؟ از سر و صدای ما چیزی متوجه نمی شد به دور و برش نگاه کرد ، با وجود اینکه وقت نماز مغرب بود ، پنجره آسایشگاه ها به شکل همان روز اول ورودمان به اردوگاه در آمده بود ، یعنی پنجره ها دوباره قاب تصویر ثابت سرهای برادران شده بودند .
حاج آقا ابوترابی را به عنوان مترجم در خواست کردیم ایشان با چهره ای نگران ولی آرام هم ترجمه و هم توصیه می کرد .
ادامه دارد…✒️
کاملا اتفاقی متوجه شدیم برادران تمام مخلفات کنار غذا را که می توانست سهم اردوگاه باشد روی پلوی ما می ریزند وبه هیچ عنوان زیر بار نمی رفتند که غذای کمتری به ما بدهند آنها همه محبتی که نمی توانستند به خانواده هایشان داشته باشند روانه اتاق ما می کردند تا جایی که عراقی ها با حسرت و انگشت به دهان ظرف غذای ما را به یکدیگر نشان می دادند .
یک روز اردوگاه شلوغ و درهم ریخته بود در آسایشگاه را باز نمی کردند و می گفتند یک گروه عقیدتی از بغداد برای ارشاد و موعظه شما می آید صبحانه و هوا خوری آب حمام و غذا منوط به خوب گوش دادن به موعظه ها بود یک ساعت بعد در همه آسایشگا هها را باز کردند و همه را بیرون به صف نشاندند وبه ما هم گفتند از پشت پنجره گوش بدهید . مثل بچه مدرسه ای ها همه دست ها به سینه ، نگاه ها به جلو بدون پلک زدن نشستند .
گروه فرهنگی - عقیدتی وارد اردوگاه شد . مرتب گوشزد می کردند پنبه ها را از گوش ها یتان در آورید و خوب گوش کنید تا هدایت شوید هرکس به نصیحت ها گوش ندهد فلک می شود یکی از بچه ها پرسید اگر درس را خوب نفهمیدیم می توانیم سوال کنیم !
از بین بعثی ها یک نفر با فارسی دست و پا شکسته جواب داد هرکس سوال کند هم فلک می شود کلاس درس بسیار شیرینی بود . فقط گوش می دهید بدون سوال والا فلک !
نمی دانستم معلم کیست اما ظاهرا” برادرها قبلا” از این دست کلاسهای ارشادی را گذرانده بودند ما کنجکاو بودیم اما دهان همه برادرها پر از خنده بود فکر کردم این همان شیخ دندان طلاست که در بیمارستان مارا موعظه کرد بالاخره شیخ وارد جمع بچه ها شد خوشحال بود از اینکه دو نفر در یمین و یسار او را محافظت می کنند و این همه اسیر که حرف در گوششان فرو نمیرود پای منبرش نشسته اند .
چشم هایم را مالیدم باور نمی کردم ، مات و مبهوت مانده بودم . با خودم می گفتم : یعنی درست می بینم ؟ ! عجب شیخ علی تهرانی !!!!!!!
حرفهای شیخ ، هم شنیدنی بود و هم دیدنی اما نفهمیدنی !
می گفت : قطعا خدا شما را دوست داشته که به ضیافت قائدالرئیس دعوتتان کرده است تا شما اینها را که مسلمان هستن دشمن ندانید ،اینها نماز می خوانند ، روزه می گیرند ، اینها برادران شما و میزبان شما هستند شما به یک کشور اسلامی آمده اید کربلا و کلید بهشت اینجاست شما فریب کسانی را خورده اید که اسلام و دین را نمی شناسند مسعود رجوی آغوش خود را برای شما گشوده است کار نظام جمهوری اسلامی ایران تمام است و به نفس نفس افتاده شما به فکر خودتان و خانواده هایتان باشید و به ریسمان خدا که در دست مجاهدین…با خودم گفتم عجب شیخ دیوانه ای ! به شیخ چه گفته اند که پرت و بلا می گوید؟ عجب دنیایی، عجب بازار مکاره ای به راه افتاده است بازاری که شیخ و غیر شیخ نمی شناسد . همه آدم فروش شده اند یعنی شیخ هم با این همه زهد و تقوا و اخلاق به دام دنیا گرفتار شده است؟ پس گرفتاری و فریب نفس و شیطان تا آخرین لحظه با همه هست و از هیچ کس ناامید نیست . یاد حرف پدرم افتادم که می گفت ” بهترین دعا عاقبت به خیری است.”
مگر شیخ را سحر و جادو کرده باشند؟ مگر او نمی داند اینجا بچه ها را به درخت می بندند و بر پاهای آنها گازوئیل می ریزند و می سوزانند مگر نمی دانند هر اسیری برای گرفتن جیره غذایی که تکه نانی است به اسم شام چقدر تحقیر می شود مگر نمی داند در این ضیافتی که سهم هر کس هفتاد سانتی متر مربع بیشتر نیست با این قوت لا یموت ، کابل و لگد دسر غذاست . مگر نمی داند چهار صد نفر در عرض یک ساعت فقط شش دستشویی دارند و در این که فی سبیل الله است چنگ بیندازید .
ادامه دارد…✒️
همدیگر رابغل کردیم ونمازشکرخواندیم . ریز ریز از ته دل خندیدن رامثل ریز ریز ازته دل گریه کردن ، خوب یادگرفته بودیم ، باهم خندیدیم واشک شوق ریختیم . هیچ خبری نمی توانست مارا تا این اندازه خوشحال کند . چون دنیا تمام زور وفدرتش را در بازوی صدام ریخته بود وهرگوشه این جنگ را یک کشوری به دوش می کشید . اگر چه بودن ما درآنجا فقط برای تصرف شهرخرمشهر نبود اما باز پس گیری خرمشهر سند خوبی برای رسوایی صدام وجنگ افروزان علیه ایران وانقلاب اسلامی ایران بود . ما می دانستیم خرمشهر و اروند رود فقط یک بهانه است برای آغاز جنگ وخونریزی . بهانه ای که فقط یک کودک ساده لوح را می توانست فریب دهد . فتح خرمشهر همه اقتدارصدام وحزب بعث را درهم ریخته بود . صدام درهمه سخنرانی هایش خرمشهر را مروارید شط العرب نام نهاده بود ومی گفت خرمشهر مثل بالشی است که بصره روی آن آرمیده . باخود می گفتیم چه قدرتمند سربازان ما که بالش را از زیر سر بصره بیرون کشیدند وچقدرخوب شد که دیگر سربازهای بعثی نمی توانند درخرمشهر آزادانه تردد کنند ودیگر رادیوی عراق نمی تواند وضعیت آب وهوای خرمشهر رابه عنوان یکی از شهرهای خودش اعلام کند .
آن روز به جای نهار فقط سبزی خوش خبر را با افتخار وغرور خوردیم واز آن روز به بعد سخت درانتظار آمدن سبزی های دیگر بودیم البته نه به اندازه یک گونی ، هرچند می دانستیم تنها در یک گونی سبزی می توانستند خبری به این بزرگی رابه ما برسانند . برای ملاقات برادران مجروحی که نقیب احمد دیدنشان را منع کرده بود لحظه شماری می کردیم .
یک روز از پشت دریچه ، پسری نسبتا کم سن وسال را دیدیم که قدش تا کمر عدنان بود وبه پر و پای او می پیچید . سریک قوطی بین دستهای کوچک پسر بچه و دست های پهن عدنان کشمکش بود ، او به قوطی آویزان شده بود و التماس و خواهش می کرد و عدنان با لگد و تشر جواب می داد و چیزی از داخل قوطی بر می داشت و به دهان می گذاشت . دلم می خواست پنجره را می شکستم و زورم را به زور آن پسر اضافه می کردم اما در و پنجره به رویمان بسته بود . دیدن آن پسر بچه برایمان خیلی عجیب و پرسش بر انگیز بود اما هرچه بود لباس برادران را بر تن داشت مریم می گفت :
- نگاه کن ، نگاه کن ! دارن می آن سمت ما !
هرچه به ما نزدیک تر می شدند پسر بچه خوشحال تر و خندان تر و پرزورتر می شد تا اینکه وقتی به پشت در سلول ما رسید قوطی را از دست عدنان چنگ زد . چهار نفرمان آمدیم پشت پنجره تا ببینیم چه خبر است . در اتاق باز شد پسر گفت
- اسم من قنبر است . بچه های مجروح بیمارستان برایتان کمپوت فرستاده اند . آنها فهمیده اند شما هم دو ماه در بیمارستان بستری بوده اید ، می خواستند بیایند عیادت شما اما خلاصه ببخشید این قوطی پر بود ، توی راه خالی شد .
وجود سید بزرگوار، حاج آقا ابوترابی فضای اردوگاه را بسیار تلطیف کرده بود . حتی عراقی ها متوجه عظمت نگاه و رفتار او می شدند ، عبای خود را روی سر همه کشیده بود و همه را زیر این عبا جا داده بود اما در عوض سر خودش در تیررس همه ترکش ها و رنج ها و دردها بود . مرد بزرگی که درد می کشید اما دلداری می داد . گویی تکه ای از خدا بود که بر روی زمین جا مانده است .
عدنان فقط روز اول غذا را به اتاق ما آورد اما به اصرار ما روزهای بعد غذا را یک اسیر ایرانی به همراه عدنان می آورد کاملا اتفاقی متوجه شدیم…
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات