من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوپنجاه ونهم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_پنجاه_نهم

لوسینا که همچنان بی قرار باز کردن چمدانش بود گفت :
- دیدن شما در این لباس ها برای من رنج آور است . تا آنجا که توانستم لباس های مختلف در سایز و رنگ های مختلف آورده ام . هرکدام را هرجا که دوست دارید بپوشید . اگربازهم چیزی خواستید برایتان می آورم .
چمدان پر بود از انواع لباس های خواب و کاپشن و شلوار جین و کت و دامن و لباس ورزشی و بلوز و پیراهن با کیفیت های بسیار عالی و رنگ و مدل های امروزی .
با دیدن لباس ها یاد بازار کویتی ها و چمدان های خاله صنوبر افتادم که همیشه پر از چنین لباس هایی بودند . از او به خاطر آن همه اشتیاق و تعهد و وظیفه شناسی ، قدر دانی کردیم ، اما گفتیم :
- اگرچه این لباس ها خیلی خوب و قشنگ است اما اینجا به درد ما نمی خورد و ما نمی توانیم از اینها استفاده کنیم ، فقط برای استفاده های دیگر یکی دو تکه از آنها را بر می داریم .
با اصرار زیاد خواست بداند چه لباسی مد نظر ماست و چه کمکی می تواند به ما بکند . گفت :
- ما یک هفته در بغداد هستیم و هر لباسی که شما بخواهید برایتان تهیه می کنم . اگر برایتان روسری بیاورم شما می توانید با این بلوز و شلوار جین بپوشید ! اصلا شما بگویید چه می خواهید . اگر برایتان پارچه بیاورم می توانید در خیاط خانه اینجا از همین لباس هایی که پوشیده اید برای خودتان بدوزید ؟
خوشحال شدیم و گفتیم :
- این پیشنهاد خوبی است اما اگر قرار است پارچه تهیه کنید ، برایمان چادر هم بیاورید .
نوع و مقدار پارچه چادری برایش قابل فهم نبود . برای اینکه بهتر متوجه شود نشانی عبای زنان عرب را دادیم و گفتیم چادر هم شبیه عبا است و عراقی ها می توانند در خرید این پارچه به شما کمک کنند .
صبح روز بعد اول وقت لوسینا همراه چهار قواره پارچه به رنگ های کرم ، سبز، قهوه ای و طوسی با همان اشتیاق وارد اتاق ما شد . هر کدام یک رنگ از پارچه ها را برداشتیم . فاطمه قهوه ای را برداشت ، مریم سبز را ، حلیمه کرم را و من طوسی را برداشتم . از اینکه مارا خوشحال کرده بود احساس خوبی داشت . او همچنان تلاش می کرد مشخصات دقیق تری از پارچه چادری به دست بیاورد . حل مسئله پارچه چادری را به عراقی ها سپردند . قرار شد تا ملاقات بعدی مسئله لباس و چادر حل شده باشد . او می گفت :
- مسئولیت و هنر ما نشاندن لبخند بر چهره اسرای جنگی است تا بتوانیم صدمات
جنگ را کم کنیم . جنگ به اندازه کافی نگرانی و خشونت دارد . اگر چادر به شما آرامش و اطمینان می دهد ، من هم دوست دارم آن را برای شما تهیه کنم .
بشر در هر گوشه ای از این دنیا برای حفظ آرامش خود ایدئولوژی و تفکری دارد و ما باید به این تفکر احترام بگذاریم .
او به همه ادیان و ایدئولوژی ها احترام می گذاشت . هیچوقت بر سر چادر با ما بحث و جدل عقیدتی نکرد . بخشی از این تفکر و رفتار متأثر از شغل و مأموریت های انسان دوستانه او بود اما بخش اعظم آن به این بر می گشت که به قول بی بی « خدا خوب کرده » بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وهشتم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_هشتم

آقای هیومن به دقت و شمرده شمرده صحبت می کرد و آقای لبیبی صمن اینکه نامه های ما در دستش بود ترجمه می کرد من هم مثل شاگردی که از زیر دست معلم به دنبال جواب سوال می گردد تمام حواسم به دست آقای لبیبی و نامه ها بود که یک باره چشمم به تکیه کلام پدرم که صدایم می کرد « نور دیده » روشن شد دیگر توضیح وترجمه را نه می شنیدم ونه می فهمیدم بی اختیار سرم را جلو و جلوتر و چشمانم را ریز می کردم تا مطمئن شوم درست می بینم و درست می خوانم ، آقای لبیبی وقتی نگاه خیره من به دست خود و چهره ملتمسم را دید همین که فهمید نامه ای که روی دیگر نامه هاست مال من است آن را به سمتم گرفت ، نامه را گرفتم ، بوسیدم ، دستان گرمش را روی کاغذ نامه حس می کردم به رد قطرات اشک که هنگام نوشتن از چشمانش برنامه چکیده بود دست می کشیدم نامه بوی پدرم را می داد بوی اسطوره زندگی ام را بوی مهربانی و عشق می داد تمام کلماتی که پدرم با دستان لرزان نوشته بود را مثل شربتی خنک وگوارا نوشیدم و کلمه به کلمه خواندم .
« نور دیده کجایی ؟ از کجا باور کنم تویی ، سلامت کنم همه جا را گشتم سراغ تو را از مرده ها و زنده ها گرفتم از رود کارون و خاک زمین و برگ های درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدم همه گلها بوی تو را داشتند و همه تو را صدا می زدند حتی مترسک باغ حیاط که لباس های تورا می پوشید از فراق تو مُرد . به خدا می سپارمت تا همیشه زنده باشی »
خدای من ! این نامه ای است که پدر با دستان مهربانش برای من نوشته است . باور کردنی نبود که پدرم از فرسنگ ها فاصله سرانجام مرا پیدا کرده . از تک تک کلماتش هم شادی را و هم غم را حس می کردم . نامه اش بغضم را ترکاند . کلمات آن نامه برایم تداعی کننده قیافه پدر بود ؛ می توانستم از پس آن سطرها چهره دوست داشتنی و مهربانش را ببینم اما نمی دانستم چرا دست خط زیبای او به هم ریخته شده بود . نمی دانستم این به هم ریختگی از غم دوری من است یا برای دست های پدرم اتفاقی افتاده .
نامه را که چند بار خواندم ، با خودم گفتم لابد غافلگیر شده که نه از حال خودش خبری داده و نه از حال خانواده .
در نامه دیگری رحیم نوشته بود که مادر به نهضت سوادآموزی می رود تا خودش خط تو را بخواند و برایت نامه بنویسد .
ما چهار نفر با تمام اعضای خانواده هم آشنا بودیم . نامه ها را شریکی و با هم می خواندیم و از بر می کردیم . انگار همه به ایران سری زده بودیم . هوایی شده بودیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وهفتم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_هفتم

برخلاف موصل که عدنان دست و پا چلفتی ، نگهبان ما بود ، دو سرباز دوش به دوش ، تمام حرکات و نگاه های ما را تا سرویس های بهداشتی تحت نظر و کنترل داشتند ، وقتی به سرویس بهداشتی رسیدیم دیدیم چهار عدد قوطی شیر خشک نیدو، دو بسته پنیر و چهار قوطی کنسرو لوبیا در لباس خاکی برادران پیچیده شده و در گوشه ای گذاشته شده است . آن قدر شگفت زده شدیم که نمی توانستیم باور کنیم . حالا مانده بودیم با این همه ممنوعیت ها ، قوطی های به این بزرگی را چگونه از آنجا ببریم . اصلاً آنها را چه کسی و از چه طریقی به آنجا رسانده است ؟ ! احتمالاً در همان زمانی که ناجی مشغول ایراد سخنرانی
بوده اسیر دلاور جان بر کفی مشغول انجام این عملیات ممنوعه بوده ….
قطعا اگر بعثی ها متوجه می شدند ، بهانه خوبی برای شکنجه بیشتر برادران فراهم می شد . باید زیرکانه آنها را به داخل اتاق می بردیم ، شجاعت و ذکاوت بچه ها را تحسین کردیم و فهمیدیم همه این ممنوعیت ها آدمی را هشیار تر و بیدارتر می کند . بالاخره به هر تدبیری بود ما هم مثل کسی که صابون خورده باشد ، در آن یک ساعت ، نوبتی فاصله اتاق تا سرویس بهداشتی را که تقریباً صد متر بود به سرعت و در پناه هم رفت و آمد می کردیم و حمزه هم بدو بدو دنبال ما در رفت و آمد بود ، به قوطی آخر که رسیدیم مشکوک شده بود ، من آخرین نفری بودم که وارد دستشویی شدم که مقنعه ام بلند بود آخرین قوطی شیر خشک را زیر بغلم قایم کردم . بلافاصله بعد از اینکه از دستشویی بیرون آمدم حمزه در راهرو جلویم را گرفت و گفت صبر کن : تفتیش !
فکر کردم می خواهد جیبم را تفتیش کند گفتم فقط زن می تواند مرا تفتیش کند اما متوجه شدم او می خواهد سرویس بهداشتی را بازرسی کند و داخل توالت رفت اما چیزی گیرش نیامد .
بعد از ظهر ، حمزه ، پیرمردی به نام عبدی ‌که از عرب زبانان خوزستان و مسئول فروشگاه بود و بعثی ها رفتار متفاوتی نسبت به او داشتند به قفس ما آمد و برنامه فروشگاه را توضیح داد :
- شما ماهانه یک و نیم دینار ( معادل سی تومان ) حقوق می گیرید که هر دینار هزار فلس است و می توانید از فروشگاهی که به آن حانوت می گویند ، به اندازه پولی که دارید مواد غذایی مثل شیر و پنیر و کنسرو لوبیا و نخ و سوزن بخرید .
( حانوت ؛ دکان یا مغازه ای بود واقع در یک باب اتاق نه متری که مسئول عراقی حانوت ، هر هفته یکبار، اجناس را به آنجا می آورد و نماینده اسرا جهت خرید اجناس مورد نیاز، به حانوت مراجعه می کرد و طبق سفارش و پولی که از بچه ها گرفته بود ، اجناس را به آنها تحویل می داد . اما از آنجا که نیاز های اسرا از سوی دشمن برطرف نمی شد به ناچار از این حقوق برای برطرف کردن نیاز های ضروری مثل خرید مسواک ، شیر خشک ، نخ و سوزن و… استفاده می کردند .
تازه آن موقع فهمیدم شیر خشک نیدو و پنیر و کنسرو از کجا آمده است و برادرانمان چه خطر بزرگی را به جان خریده اند .
در شهریور 1361 دومین دیدارمان با هیأت صلیب سرخ انجام شد با آمدن این هیأت شور وهیجان زیادی در اردوگاه به راه می افتاد و فضای اردوگاه پر از پرنده های کاغذی می شد . اسرا با این پرنده های کاغذی چند ساعتی را به سرزمین مادری سفر می کردند و همه در حال و هوای دیگری سیر می کردند . رییس هیأت صلیب سرخ آقای هیومن همراه با خانمی میانسال و خانم دیگری به نام لوسینا که قیافه ای بلوند و عروسکی داشت به همراهی برادر خلبان محمد رضایی به عنوان مترجم وارد اتاق ما شدند . دیدن برادر خلبان آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که نتوانستیم جلو احساسات خودمان را بگیریم و مروری گذرا بر زندان الرشید نداشته باشیم ، ملاقاتی که باید در عدم حضور نیروهای بعثی انجام می شد متأسفانه با حضور حمزه و سر نگهبان دیگری به نام یاسین که در خیانت مثل و مانند نداشت ، انجام شد . هیأت صلیب سرخ در چمدان های نقره ای رنگشان برای هر کسی نامه ای داشتند و در هر نامه خبری و بعضی از نامه ها ، عکس های خانوادگی پیوست شده بود . اگر این نامه ها و عکس ها و خبر ها را کنار هم می گذاشتیم می توانستیم تصویر روشن و واضحی از خانواده و ایران بسازیم .
در عین حال که اشتیاق داشتن نامه و خبر، تمام وجودمان را فرا گرفته بود با نگاهی مضطرب فقط به حرکات و چمدان هایشان خیره شده بودیم .
ذوق و شوق لوسیا اجازه نمی داد ما حرفی بزنیم مات ومبهوت نگاه می کردیم آقای هیومن گفت :

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وششم
ارسال شده در 2 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_ششم

اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ازچشم های گود رفته آنها از پشت پنجره های اردوگاه موصل برخاسته بود به ما قدرت و جراتی مثال زدنی می داد .
سرم را مثل باد بزن تکان می دادم تا از شر هیولایی که افکار مرا به بیغوله ها می برد خلاص شوم چهار کیسه سبز نظامی با دو پتو ویک کفش کتانی و یک دست بلوز و شلوار به ما دادند بلوز و شلوارها را همانجا گذاشتیم و با کوله ای نظامی دنبال دو تا سرباز راه افتادیم اردوگاه از دوتا قسمت تشکیل شده بود حیاطی که پاسداران و بسیجیان در آن بودند و حیاط دیگری که افسران و خلبانان در آن نگهداری می شدند .
سربازی جوان ، بلند قد وسبزه رو به نام حمزه را به عنوان سرباز نگهبان به ما معرفی کردند در طول مسیر همه نگاهمان به پنجره ها بود برعکس اردوگاه موصل پنجره ها خالی از هر سرو نگاهی بود با خودم گفتم : یعنی اینجا برادران منتظر ما نیستند؟ در کنار هر پنجره یک سرباز بعث عراقی با کابل ایستاده بود که حکایت از خشونت و فشار و اختناق حاکم بر آن اردوگاه داشت در انتهای طبقه دوم اتاقی دوازده متری بود که ما در آن زندانی شدیم .
اولین چیزی که در آن اتاق جلب توجه می کرد تسلط کامل برج دیده بانی بر ما بود وقتی سرباز خواست اتاق را ترک کند پرسید :
- چیزی لازم ندارید ؟
- فقط یک تکه پارچه که پنجره را بپوشانیم .
در را بست و آن روز هیچ صدایی و هیچ اثری از دیگر اسیران جنگی دیده و شنیده نمی شد با گرسنگی و تشنگی دمساز بودیم ولی وحشت از نگا ه های محمودی نمی گذاشت به چیز دیگر فکر کنیم .
صبح روز بعد وقتی در آسایشگاه برادران باز شد همهمه زیادی بر خواست ما برای گرفتن خبر از موقعیت خودمان و بقیه اسیران جنگی کنجکاو بودیم ، از نگهبان خواستیم در را برای استفاده از سرویس بهداشتی و هوا خوری باز کند او گفت : فرمانده ناجی هنوز دستور نداده است .
فردا صبح ناجی و محمودی و رفیق همیشگی اش آن سگ گرگی وارد اردوگاه شدند . به دستور آنها تمام اسرای قسمت بسیج و سپاه را با ضربه های بی رحم کابل به صف کردند و در آسایشگاه ما را باز کردند و ما هم همان طبقه بالا در گوشه ای ایستادیم . بعضی از نگهبان ها که استعداد و ابتکار عمل بیشتری در شکنجه دادن داشتند ، سر کابل های شان را قیر اندود کرده بودند تا پوست و گوشت را با هم قلوه کن کنند اگر یکی از برادران کوچکترین تکانی می خورد ، به بهانه در یک خط راست نبودن ، با همان کابل های قیر اندود آنها را روی دو پا سیخ و صاف نگه می داشتند ، برادران آنقدر ضعیف و رنجور بودند که با یک نگاه می شد اول تا آخر داستان آنها را دریافت . بعد از اینکه مجبورشان کردند یک ساعت در گرمای پنجاه درجه ایستاده سر به سوی آسمان بلند کنند وبا چشمان باز بدون پلک زدن به خورشید زل بزنند ، فرمانده وارد اردوگاه شد و در جایگاه ایستاد و بعد از نگاهی به طبقه بالا یعنی سمتی که سلول ما قرار داشت ؛ درباره مقررات انضباطی اردوگاه نظامی عنبر را گوشزد کرد و گفت :
- خوب گوش کنید ، از امروز دستورات با انضباط بیشتری باید انجام گیرد و خلاف آن موجب تنبیه شدید متخلفین می شود . این دستورات و مقررات اردوگاه است ؛ نماز جماعت ممنوع ! اجتماع بیش از دو نفر در خارج و داخل آسایشگاه ممنوع ! حرف زدن با نگهبانان اردوگاه ممنوع ! دعا خواندن و گریه کردن ممنوع ! شوخی و خنده ممنوع ! دست دادن و رو بوسی ممنوع ! نگاه کردن به یکدیگر ممنوع ! بگیر و بیار ممنوع !عیادت از مجروح و مریض ممنوع ! سلام ممنوع !علیک السلام ممنوع ! قرآن خواندن با صدای بلند ممنوع ! جوانه زدن ریش ممنوع ! نگاه کردن به اطراف ممنوع ! ماندن در دستشویی و توالت بیشتر از یک دقیقه ممنوع ! با دختران ارتباط برقرار کردن ممنوع !همه اینها مجازات شدید دارد اما ارتباط بر قرار کردن با دخترها مجازات مرگ دارد . هروقت سربازان اردوگاه از کنار شما رد شدند ، در هر حالت که هستید موظفید سرپا بایستید و خبر دار به آسایشگاه خودتان بروید . در خارج از آسایشگاه باید حتماً لباس نظامی به تن داشته باشید ! همه اینها دستور است .
با این وصف ، همه چیز ممنوع اعلام شد جز نفس کشیدن ، برای اینکه هم به در زده باشد و هم به دیوار به اتاق ما هم آمد و گفت :
- شما هم قطعا متوجه مقررات اردوگاه شدید؟
- بله متوجه حرف های شما شدیم اما ما نظامی نیستیم ، ما نیروهای هلال احمریم .
با این خط و نشان های سرگرد ناجی که مثل راه رفتن روی یک تار مو بود مجازات خاطی به قیمت جانش تمام می شد .
لباس هایمان مندرس و رقت بار شده بود . سعی می کردیم جز به ضرورت در محیط بیرون ظاهر نشویم تا موجب غم و غصه بیشتر اسرایی که خود کوه درد بودند ، نباشیم . به سمت سرویس های بهداشتی رفتیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجاه وپنجم
ارسال شده در 26 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجاه_پنجم

دور تا دور محوطه پر از نیروهای مسلح بودند که با چشم های کینه توز و غضب ناک ما را برانداز می کردند . در این پادگان نظامی سه ساختمان دو طبقه بود با انبوهی از سربازان و درجه داران که لباس های خاکی و پلنگی و چهره خشن شان روزهای اول اسارت را برایم تداعی می کرد . با این تفاوت که دو سال گذشته و حالا شهریور1361است و من امروز بیست ساله شده ام و مرا به عنوان ژنرال به اردوگاه نظامی عنبر در استان الانبار آورده اند .
فرمانده اردوگاه سرگرد ناجی ، قوانین انظباطی و محدودیت ها را یکی یکی شمرد و تاکید کرد : اهئائه مخیم عسگری وانتن لازم اتراعن القانون ( اینجا اردوگاه نظامی است و شما ملزم به رعایت قانون هستید ) .
- ما ایهمنا انتن نوان ، انتن عسگریات و هذا هولمهم عدنا ( جنسیت شما برای ما اهمیتی ندارد ، مهم این است که همه نظامی هستید ) .
- انتن لازم اتکونن فی مکان واحد مع الاسری الاخرین ( شما باید در آسایشگاه اسیران جنگی یک جا باشید ) .
گفتیم : به هیچ عنوان ! اگر شما اتاق جداگانه ای به ما ندهید به صلیب سرخ شکایت می کنیم .
یک باره مردی درشت هیکل با قدی بلند و موهای ریخته و صورتی پهن و دهانی گشاد همراه با سگ گرگی درشت که قدش تا کمرش می رسید با عصایی سفید و نوک طلا وارد شد . اگر چه در این مدت آدم های سگ صفت و درنده زیاد دیده بودم اما سگی با این هیکل و با این چشم و نگاه که نمی دانستم گرگ است یا سگ ، هیچ وقت در عمرم ندیده بودم . وقتی سگ نزدیک شد و پوزه اش را به ما می مالاند و بو می کشید ، نمی دانستم باید جیغ بکشم ، فرار کنم یا بی حرکت بایستم . نه ، نزدیک بود قالب تهی کنم ! مردک بی وقفه می خندید و با تکان سر باد در دماغ می انداخت و در حالی که سیگاری را با سیگار دیگر روشن می کرد و در آن هوای گرم شیشه ای را سر می کشید ، به زبان فارسی که ته لهجه کردی داشت خودش را سرگرد محمودی معرفی کرد وبانیشخندی زهرآلود گفت : حتی اگر برادران شما خواسته باشند ؟ ازاینکه فارسی را این قد روان صحبت می کرد تعجب کردیم با عصبانیت به او گفتیم :برادران ما وقتی اسیر شدند که فشنگ تمام کرده بودند ودر محاصره قرارگرفته بودند ، یامجروح شده وسینه وپیشانیشان زخمی شده بود . هیچ کدام ازپشت سر تیرنخورده اند که از شما چنین تقاضایی داشته باشند
- شما باید بلوز وشلوار اسیران را بپوشید شما با این بلوز وشلوار به رسمیت در می آیید وبه عنوان اسیرجنگی شناخته می شوید . شما به آسایشگاه مجروحان می روید .
- ما به هیچ آسایشگاهی نمی رویم وهمیشه درهمین لباس می مانیم .
حرف زدن بااوهیچ گونه تاثیری دراونداشت . اوچنان بنده نیمه قابیلی خود بود که نمی دانست در مقابل چهار دختر اسیر قد علم کرده وخودنمایی می کند ساعتی دراتاق فرماندهی نشسته بودیم . همه لحظه ها وثانیه ها و گفت وگو ها درمغزمان سبک وسنگین می شد اما هیچ کدام حتی یک کلمه به هم نمی گفتیم . باخودم فکر کردم نکنه محمودی ، همان گرگیه که دندون تیز کرده وما براش لقمه دندون گیری شدیم پس صلیب سرخ کجا رفته؟ پس این شماره 3358 که به گردن من آویزون شده چه ارزشی دارد؟ یعنی ما پیدا نشده دوباره گم شدیم؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 66
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 70
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان