فکر نکنیم تا فرزندانمان بزرگترشده اند دیگر احتیاجی به در آغوش کشیدن مانند کودکی نیست اتفاقا فرزندان نوجوان بیشتر احتیاج به محبت و در آغوش کشیدن دارند، پس یادمان باشد حتما آنها را در آغوش بگیریم و ببوسیم و به آنها ابراز عشق و علاقه کنیم.
با دیدن حاج آقا ابو ترابی نور امیدی در دلمان تابیدن گرفت . شور و شادی بی حدی وجودمان را فرا گرفته بود نمی دانستیم چطور باید تشکر کنیم او می خواست در مقابل آن ظالمان گرگ صفت با غیرت و مردانگی که در خود و دیگر برادران وجود داشت از ما حفاظت کند . پرسید :
- چرا لباس های شما مندرس و این همه وصله وپینه دارد ؟
گفتیم : این لباسهای خودمان است که از روز اول اسارت به تن داشتیم ، هنوز لباس اسارت عراقی ها را تنمان نکرده ایم .
با شنیدن این جمله نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد .
عدنان با دیدن گریه برادر ابوترابی گفت : وقت خلاص!
برادر سید علی اکبر ابو ترابی محترمانه از او چند دقیقه ای وقت خواست و گفت :
- من از طریق صلیب سرخ تا حدودی شرح ماجرای شما را شنیده ام ، شجاعت وپاک دامنی شما ما را سر افراز کرده به قد همه ما اضافه کرده از رنجی که شما در آن زندان ها بردید ما مردها خجالت کشیدیم ودیگر از رنج ناله نکردیم ، اما خواهرها من مأمور به پرسیدن یک سؤالم که باید جوابش را به برادر هایتان بدهم . ما برای حفظ ناموسمان اینجا هستیم ، شکنجه می شویم و صبر می کنیم واز خدا پاداش می گیریم اگر طی این دو سال به شما تعرضی شده ما باید تکلیف جنگ و عراقی ها را همین جا روشن کنیم ، خونی که برای عصمت وحیا نریزد با دوای سرخ هیچ فرقی ندارد .
گفتیم : خدا را شکر تا این لحظه در امان خدا بوده ایم .
حاج آقا گفت: به من اطمینان کنید ، من برادر شما هستم و از روی شما به خاطر همه ستم هایی که بر شما رفته شرمنده و خجالت زده هستم .
گفتیم : به عصمت مادرتان زهرا ، فقط خدا به ما رحم کرده است . مثل لقمه ای در دهان گرگ می چرخیدیم اما گرگ می ترسید لقمه را زمین بگذارد .
سید بزرگوار دوباره اشک ریخت اما این بار با هق هق ، مثل اینکه اشک های حاج آقا تیرکمان عدنان بود که در می رفت و وقت خلاص را اعلام می کرد سید محترمانه گفت :
- پس دقیقه واحده(فقط یک دقیقه)
- کلت بس ارید اعطیهن الخضراء بس صارلک عشر دقایق تتکلم وباهن ( گفتی فقط می خوام بهشون سبزی بدم ولی حالا ده دقیقه است نشستی و روضه می خونی )
سید اصرار نکرد با ذکر ” الحمدالله ” ، سبحان الله ، لا حول و لا قوه الا بالله ” با ما خداحافظی کرد .
به سوال و نگرانی حاج آقا و برادرها که فکر می کردم خاطره برق نگاهشان در لحظه ورودمان به اردوگاه برایم تداعی شد . در پس این چهره های تکیده و رنجور عظمت و اقتداری بود که صدام را که به زعم خودش شهسوار عرب بود ، از زین قدرت به زمین ذلت کشیده بود .
در کیسه سبزی را باز کردیم ، تمام سبزی باغ را چیده و به ما داده بودند . نمی خواستیم تحفه ای را که با زحمت و محبت فرستاده بودند پس بفرستیم . رفتیم پشت پستویی که با ملحفه برای خودمان درست کرده بودیم .
حلیمه روسری اش را باز کرد که از برادران خودمان می گیریم . برگ برگ آن سبزی ها را که برادرها تمیز پاک کرده بودند نگاه می کردیم . از این همه محبت و فداکاری حظ می بردیم . ناگهان در لابه لای سبزی ها چشم مان به تکه کاغذی مچاله شده افتاد . کاغذ کوچک و مچاله شده را باز کردیم . نوشته بود « خرمشهر آزاد شد »
از شادی در پوستمان نمی گنجیدیم ، نمی دانستیم چطور ابراز احساسات
کنیم که عدنان خبردارنشود .
ادامه دارد…✒️
نقیب احمد مجددا همراه با سرباز نگهبان و مترجم وارد آسایشگاه شده و دوباره چند نکته جا افتاده از دایره المعارف ممنوعیت ها را گوشزد کرد.
- شما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی با اسیران دیگر حتی به اندازه یک سلام نباید ارتباط برقرار کنید فقط عدنان که نگهبان شریفی است و مثل برادر شماست ، برای شما ناهار و شام می آورد و در مواقع ضروری در آسایشگاه را برای استفاده از سرویس بهداشتی باز می کند . شما نباید از پشت پنجره به بیرون نگاه کنید امروز به خاطر برنامه استقبال و خواندن سرود و صلوات ، همه اسرا در قفس می مانند و تنبیه می شوند .
این تذکر ها و نادیده گرفتن این پنجره برای ما که بدون آموزش از طریق مورس دیوار های سپاه زندان امنیتی را به صدا در آورده و توانسته بودیم تا آخرین بند را شناسایی کنیم و از یک سوراخ عدسی در زیر در، کلی خبر بگیریم تذکر مسخره و محالی به نظر می رسید ، به او گفتم :
- حالا که ما نباید از داخل بیرون را نگاه کنیم ، عدنان هم نباید از بیرون پنجره ، داخل آسایشگاه ما را نگاه کند .
قرار شد با دو ملحفه پنجره را بپوشانند و محوطه را کاملا محصور کنند تا عدنان دیگر نتواند داخل آسایشگاه را ببیند!
با اشاره سر نشان داده که تفهیم شده و آسایشگاه را ترک کرد . ولی برادر ها در همان روز اول با آن استقبال پر شور، حال نقیب احمد و عدنان و دار و دسته شان را گرفته بودند . قطعا خودشان را هم آماده مشت و مال کرده بودند.
روز اول به همان منوال که نقیب احمد دستور داده بود گذشت .
صبح روز بعد همین که در آسایشگاه برادرها باز شد ما مشتاقانه پشت پنجره رفتیم ، امروز چهره های قاب شده دیروز برادرانمان را که به شیشه چسبیده بودند ، بر تن های رنجورشان دیدیم . اما چه دیدنی ! می دیدیم و زار می زدیم ، می دیدیم و غصه می خوردیم ، قیافه های زرد و گونه هایی بیرون زده و چشمانی که در حدقه فرو رفته بود و استخوان هایی بی هیچ حفاظ گوشت و چربی ، شکم های به کمر چسبیده ای که در لباس های یک شکل و یک رنگ گم شده بودند ، ریش برادران را هفت تیغه کرده بودند تا به خیال خودشان ریشه حرس الخمینی ( پاسدار ) بودن را که تنها جرم نا بخشودنی شان بود ، در آنها بخشکانند ، بعضی از آنها لباس سرهمی سورمه ای به تن داشتند و بلوک می زدند ، بعثی ها از آنها بیگاری می کشیدند . هرچه بیشتر خیره می شدیم کمتر تفاوتی بین برادر ها می دیدیم . اسارت درد طاقت سوزی بود که همگی باهم آن را می کشیدند و در آن شریک بودند . این درد همه را یک شکل و یک قیافه کرده بود .
نزدیک ظهر عدنان وارد آسایشگاه شد و گفت : نقیب احمد امخلّی واحد من اسری یتکلم اویاجن جم دقیقه ( نقیب احمداجازه داده یک اسیر برای چند دقیقه با شما حرف بزند . )
بعد از یک ساعت مردی میان سال و میان قامت با هیکلی رنجور و استخوانی اما چهره ای نورانی و بشاش در حالی که خنده بر لب داشت ، با کیسه ای بر دوش وارد اتاق شد و گفت :
- من علی اکبر ابو ترابی هستم ، برادرها نقیب احمد را تحت فشار شدید قرار داده اند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی برای چند دقیقه با شما صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند . این کیسه پر از سبزی های همین باغ است که برادرها زحمت کشیده و برایتان فرستاده اند .
ادامه دارد…✒️
- هذا قفس الاسرا
واژه قفس مفهوم اردوگاه را سخت و رقت بار می کرد . ساختمانی با سیم های خاردار و دژهای بلند به یاد یکی از قصه های بی بی افتادم که درآن دختری زیبا در قلعه ای با دیوار های بلند و دست نیافتنی گرفتار و زندانی بود بلافاصله بعد از پیاده شدن ما را به اتاق فرمانده اردوگاه بردند . او خودش را نقیب احمد معرفی کرد و گفت :
- اهنانه قفص اسری ، للوصل وعده قوانین الخاصه انتن لازم اتکونن داخل وکت اللی ایطلعون الرجال الاسری ممنوع تتکلمن مع الاسری الاخرین اذا تحتاجن شی اتکلمن ویا الحارس العراقی ،هو مثل اخوجن (اینجا قفس اسرای موصل است و قوانین خودش را دارد . شما نباید زمانی که اسرای مرد بیرون هستند ازآاسایشگاه بیرون بیایید ، حرف زدن بااسیران دیگر ممنوع است ،اگر تقاضایی داشتید از نگهبان عراقی بخواهید او مثل برادر شماست )
تصور روشنی از اردوگاه نداشتم جز آنچه که در فیلم های جنگی دیده بودم فقط می دانستم همه اسیران جنگی در اردوگاه نگهداری می شوند . بی قرار دیدن بقیه اسرا بودم ولی به هر جا چشم می چرخاندم فقط نیروهای چاق و سرحال یعنی با کلاه های قرمز و مشکی را می دیدم که در حال قدم زدن بودند همراه با سه سرباز دیگر و نقیب احمد وارد اردوگاه شدیم هیچ کس در محوطه نبود و هیچ صدایی شنیده نمی شد تمام اسرا را در داخل آسایشگاه هایشان برده بودند نقیب احمد می خواست اردوگاه را به ما نشان دهد .
به سمت آسایشگاه ها که نزدیک شدیم از پشت تمام پنجره های آسایشگاه ها فقط چهره هایی با گونه های برجسته و چشم های فرورفته و صورت های تراشیده پیدا بود صورت هایی که همه شبیه هم بودندآنچنان از سر و کول هم بالا رفته بودند که تنه و گردن آنها پیدا نبود بی اختیار به آسایشگاه ها نزدیک شدیم چهره ها حتی پلک نمی زدند چشم هایی که حیا می کردند در چشم ما خیره بمانند اما نمی توانستند نگاه خود را بدزدند . باز هم چند قدم نزدیک تر رفتم مثل اینکه وارد میدان مین می شدم نقیب احمد فریاد کشید :
- لا تتقد من! (جلو نروید)!
تصاویر زیبا و فراموش ناشدنی بودند می خواستم مطمئن شوم آنچه می بینم عکس و تصویر نیست ، خواب و خیال نیست، مثل کودکی که به آتش دست می برد تا گرما را حس کند که این آتش است باز دو قدم جلوتر رفتم هرچه به آنها نزدیکتر می شدم در نگاه آنان تصویر واضح تری از خودم می دیدم . انگشت اشاره را سریع به سمت پنجره بردم ، شیشه پنجره را که لمس کردم مثل تصویری که در آب افتاده باشد و ناگهان سنگینی در آن بیفتد و تصویر در برابر چشمانت بلغزد ، همه آن چهره های بی تن و گردن بر هم لغزیدند و به حرکت در آمدند فهمیدم آنها از شدت اشتیاق صامت و ساکت شده اند ، مثل اینکه دکمه رادیو را زده باشم ، ناگهان یکصدا پشت سر هم صلوات فرستادند و سرود بسیار زیبایی را که از قبل تمرین و آماده کرده بودند ، خواندند . صدا از یک پنجره قطع می شد و از پنجره بعدی آغاز می شد . هیچ گروه و ارکستر نظامی را با این نظم و آراستگی ندیده بودم . آنقدر تحت تاثیر همدیگر قرار گرفته بودیم که حین خواندن گریه می کردند و اشک هایشان را با آستینشان پاک می کردند . ما هم با آنها گریه می کردیم و گاهی به نشانه تشکر لبخند می زدیم و دست و سرمان را تکان می دادیم .
نقیب احمد تحت تأثیر آن فضا مبهوت مانده بود و فقط تماشا می کرد ، اوضاع از کنترل او خارج شده بود ، از کنار آسایشگاهی که در بیمارستان اردوگاه بود گذشتیم اما نقیب احمد اجازه نداد وارد آسایشگاه شویم .
در آن قفس بی صبرانه منتظر بیرون آمدن بقیه پرندگانی بودیم که به بند کشیده شده بودند ولی حضور دائمی نگهبان بعثی ، تصویر پشت پنجره را مخدوش می کرد و ما ناگزیر از پنجره فاصله می گرفتیم ، از سلول ما یک پنجره رو به برادرانمان باز می شد و روبه روی پنجره آسایشگاه باغچه سرسبزی بود که در آن صیفی جات و سبزیجات کاشته بودند و باغ بازی های دوران کودکی را برایم تداعی می کرد.
ادامه دارد…✒️
عکس را که دیدم ، بغضم ترکید . تبسمی تلخ بر لبانت بود که می خواست همه رنج های اسارت را کتمان کند با دست ، بینی و لب هایت را می پوشاندم و فقط به چشمانت خیره می شدم . غم و غصه در نگاهت موج می زد . دوباره دست روی چشمانت می گذاشتم و به لب هایت خیره می شدم ، تبسمی تلخ بر لبانت نشسته بود که می خواستم همه غم و غصه های اسارات را کتمان کند . با خودم گفتم :
- معصومه ؛ چقدر تلاش کرده ای که همه لحظه ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی ، دو کلمه ای که می خواستی با نوشتن شان به قولی که داده بودی وفادار بمونی ؛ « من زنده ام»
فصل هفتم
اردوگاه موصل و عنبر
عکس و نامه آبی از بیمارستان با عبارت《 من زنده ام 》به یکدیگر الصاق و توسط صلیب سرخ به سوی هلال احمر ایران ارسال شد ، من و مریم و حلیمه خبری از خانه هایمان نداشتیم . به آقای هیومن گفتیم :
- ما آدرسی از خانه هایمان نداریم . نامه هایمان را به چه آدرسی باید ارسال کنیم ؟
گفت : - شما که خانه هایتان در منطقه جنگی بوده نامه هایشان را به آدرس هلال احمر ایران ارسال کنید .
یکی از اعضای هیات صلیب سرخ گفت :
-you have suffered immensely to visit us and register to the Red cross. Please promise us to ent the first and softest meal supervision. Your health is important to us. Your families in Iran are surely waiting for your return.
( شما برای ثبت نام و دیدار صلیب سرخ رنج زیادی متحمل شده اید . قول بدهید تحت نظر پزشک اولین و نرم ترین غذا را میل کنید . سلامتی شما برای ما مهم است . حتما خانواده هایتان نیز منتظر برگشت شما هستند )
بساط عکس و نامه را جمع کردند و گفتند : ایران برای اسیران جنگی
- هدیه ای فرستاده که هر چهار نفرتان می توانید با هم از آن استفاده کنید
کتاب قرآن مجید با ترجمه مرحوم الهی قمشه ای ارزشمند ترین هدیه ای بود که در آن غربت می توانست ما را زنده نگه دارد و به ما حیاتی نو ببخشد ، هر چهار نفر دور قرآن حلقه زدیم و دست روی ان می کشیدیم . با دیدن قرآن بی اختیار و بی ملاحظه بغض دو ساله مان ترکید ، قطره های اشک آرام و بی صدا روی جلد قرآن می چکید ، بهت زده پرسیدند :
-what is this book about? این کتاب چگونه کتابی است؟
گریه هامان اجازه سخن گفتن نمی داد ، خودشان به سوال خودشان پاسخ گفتند :
-That’s God’s book like Bible کتاب خداست ، مثل انجیل ؟2
خواستم بگویم کتاب هدایت است دیدم نه ؛ بشارت هم هست . خواستم بگویم کتاب سعادت است دیدم نه ؛ حکایت هم هست ، خواستم بگویم کتاب قیامت است ، دیدم نه ؛ حیات هم هست . خواستم بگویم این کتاب آخرت است دیدم نه ؛ دنیا هم هست . گفتم این کتاب اصلا” ، همه چیز است . اگر سالها اینجا با قرآن بمانیم دیگر تنها نخواهیم بود . بهره ای که ما از قرآن می بریم ما را تا همیشه زنده نگه خواهد داشت . ما توانستیم با امید و توکل به خدا از سیاهچال هایی که به گفته داوود ؛ رئیس زندان《 باید تا آخر عمر در آن می ماندیم 》خلاص شویم ، بله خواست خداست که برهمه چیز حاکم است .
نیروهای صلیب سرخ به امید دیدار بعدی با ما خداحافظی کردند و گفتند ما از دولت عراق خواسته ایم تا بهبودی کامل در بیمارستان بمانید . شما هم به دستورات پزشک توجه کنید ، وضعیت جسمانی هیچ کدام مان بهتر از دیگری نبود . دچار خونریزی معده و روده شده بودیم . به محض خوردن غذا - حتی غذای سبک - دچار استفراغ خونی
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات