من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوچهل وسوم
ارسال شده در 14 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهل_سوم

نامه ها برای ما که نه جنگ دیده بودیم و نه می دانستیم اسیر جنگی چیست ، تازگی داشت . نامه هایی که اسیران جنگی می فرستاند نه پاکت داشت و نه تمبر، یک طرف آن در قسمت بالا علامت قرمز صلیب سرخ جهانی و آدرس و اسم فرستنده بود و پایین آن اسم و آدرس گیرنده و طرف دیگر آن چند خطی اسیر می نوشت و چند خطی را خانواده او . نامه ها باز می آمد ، خط به خط نامه ها را همه می خواندند و گریه می کردند و می خندیدند و ساعت ها و روزها این کلمه ها را می خواندند و تفسیر و تعبیر می کردند . اما ما حتی این نامه ها را هم نداشتیم . همه دست نوشته ها را مرور می کردیم شاید در این خطوط اسمی یا حرفی یا نشانی از اسیر ما هم باشد . مادرم فکر می کرد باید به این نامه رسان ها مشتلق بدهیم تا از تو برایمان نامه بیاورد .
مادر گاهی ضمن پرداخت مشتلق ، آنها را به خانه می آورد و با ناهار و شام از آنها پذیرایی کرد . نامه رسان ها دیگر جرات نداشتند از در خانه ما رد شوند چون می دانستند آن روز از کار و زندگی می افتند . آنها هم خیلی دلشان می خواست بتوانند یک روز نامه ای و خبری برای مادر بیاورند اما این نامه ها در دست نامه رسان های اداره پست نبود و مادر همیشه شاکی می گفت :
- این چه نامه ایه که نمی دنش دست نامه رسون ، معصومه که نمی دونه ما کجاییم ، به کدوم نشونی نامه بده ؟
در هلال احمر، بر اثر رفت و آمد زیاد خانواده هایی که گم کرده ای داشتند ، بخشی برای خانواده های مفقود الاثر ایجاد شده بود . واژه مفقودالاثر برای مادرم اصلا مفهوم نبود ، مرتب می پرسید :
- مفقودالاثر یعنی زنده یا زبونم لال …
- یعنی منتظر باشیم یا نه؟ یعنی حالشون خوب نیست؟
- یعنی کجا هستند؟
ما هم برای توجیه مادر می گفتیم
- مفقودالاثر یعنی مادری که همه امیدش به لطف خداس و همه چیز رو به خدا سپرده . صدام داره با شما می جنگه ، می خواد با این کارا شما رو از پا در بیاره وگرنه ، اسیر باید ثبت نام بشه و به خانواده اش نامه بنویسه .
ما حتی توی فیلم ها و قصه ها هم ندیده و نخوانده بودیم که اسیر را قایم کنند . کلمه مفقودالاثر برایمان کلمه نفرت انگیزی بود . هر چیزی قانونی دارد اما این دیگر شهر بی قانون بود .
وقتی فهمید می تواند با صبر کردن صدام را از پا در بیاورد صبوری می کرد . دیگر بی قراریها و دلواپسی هاش را به روی خودش نمی آورد و همه رو توی خودش می ریخت تا جایی که بعضی وقت ها می رفت مسجد و سخنرانی هم می کرد . آنها شب و روز زمستان و تابستان مشعول بافتن کلاه و ژاکت برای جبهه بودند .
کریم هم که به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت ، مامور نوشتن نامه و شکایت های بین المللی به سازمان ملل و حقوق بشر و هر سازمان دولتی و غیر دولتی بود . حالا دیگر همه نیروهای صلیب سرخ جهانی را می شناخت و مرتب در حال مکاتبه با سوئیس - ژنو و همه سازمان های مدافع حقوق بشر بود . در همه نامه ها اشاره می کرد به اینکه شواهد عینی وجود دارد که خواهرمان به اسارت در آمده و در عراق است .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوچهل ودوم
ارسال شده در 12 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهل_دوم

مراسم بی بی با دو عزا تمام شد و اولین روز سال را بدون بی بی آغاز کردیم گویی بی بی رفت تا برایمان خبر تو را از عالم معنا بیاورد .
مات و مبهوت بهم خیره شده بودیم ، نه مرگ بود و نه زندگی ، نه روی زمین بودیم و نه آسمان . انگار در خلا نفس می کشیدیم و در برزخ گرفتار شده بودیم ، دور خودمان می چرخیدیم ، وقتی به زنده بودنت فکر می کردیم خوشحال می شدیم ، وقتی یاد اسیر بودنت می افتادیم گریه می کردیم . نه گریه از سر ضعف یا خدای ناکرده سر افکندگی بلکه دلمان می سوخت و به حال بدخواهان و ضعفایی گریه می کردیم که دختر هفده ساله ای را که در هیچ جای دنیا به اسیری نمی گیرند ، به اسیری گرفته اند و از اینکه سرنوشتت به سرنوشت دختر پیامبرگره خورده بود سربلند بودیم . هر وقت می شنیدیم که رژیم بعث از اسیران ایرانی تحت شرایط سخت و طاقت فرسایی نگهداری می کند پدر با اطمینان می گفت:
من مطمئنم معصومه صبوری می کنه و اونا رو از رو می بره و کسی نمی تونه مقاومت اونو بشکنه .
شوهر خاله صنوبر که با کشورهای عربی معامله داشت ، می گفت : نگران نباشید اگر عراق باشه با پول پیداش می کنیم ، پول روی سنگ بذاری ، سنگ شکاف بر میداره …
به یکی از دوستانش که در اردن بود پول قلمبه ای داد به شرط آنکه خبر خوش بیاورد . طرف معامله هم گفته بود خبر می آورم اما خوش و ناخوشش دیگه پای من نیست . هنوز هیچ خبری نرسیده بود که شب هفت بی بی خبر تصادف خاله صنوبر و خاله نصرت رسید و از دست دادن دو خواهری که مونس و همراه مادر بودند اوضاع خانواده و مادر را بدتر کرد .
تا مدتی هر کسی به طریقی ما را سر کسیه می کرد تا حرف تازه ای بزند یا از رادیو و تلویزیون عراق تصویری ، گزارشی و گاهی مصاحبه های اسرای ایرانی راکه از رادیو پخش می شد ، به ما بدهید .
چون مسئول اطلاعات سپاه بودم ، به اردوگاه پرندک که اردوگاه اسرای عراقی در ایران بود رفتم ، به زندگی و آسایشگاهای آنها که نگاه می کردم و حسرت می خوردم . تخم مرغی که مردم توی صف می ایستادند تا کوپنی آن را تهیه کنند و جیره بندی بود ، سهم صبحانه اسرای عراقی هم بود . چهره ها و هیکل ها همه سرحال و سرزنده بود و اصلا نیاز به پرسش و پاسخ و حال و احوال و مصاحبه نبود . دیدم که برنامه غذایی متنوع هفتگی ، دسر بعد از ناهار ، کلاس های فرهنگی ، علمی و آموزشی دارند . لباس های استراحتشان با لباس های بیرونشان متفاوت بود و جالب تر از همه اردوگاهشان در نقطه خوش آب و هوای ایران قرار داشت . ما هیچ اسیری را پنهان نکرده بودیم . تازه بعضی تمایل به پناهندگی داشتند و برنامه ملاقات با خانواده هایشان را ترتیب داده بودند . با تمام اسرای درجه دار و افسران صحبت کردم و سراغ گرفتم اما آنها همه چیز حتی چیزهایی را که خودمان هم می دانستیم را کتمان می کردند و می گفتند
- ما بی وطن هستیم اما معنی ناموس و غیرت را می فهمیم .
در هلال احمر کمیته ای تحت عنوان کمیته اسرا تشکیل شده بود که خانواده های اسرا به آنجا می رفتند و نامه می دادند و نامه می گرفتند . حتی گاهی تکه پارچه های گلدوزی شده ای از اسیران دریافت می کردند . کمیته اسرا پاتوق آقا شده بود . پانزده روز کار می کرد و پانزده روز استراحت داشت . در این پانزده روز استراحت به کمیته اسرای تهران ، شیراز، اصفهان ، اهواز و … سر می زد و می گفت :
- ” نامه رسون گاهی اشتباه می کنه و نامه ها رو جابه جا می برد ، شاید نامه های معصومه هم جابه جا شده “
کمیته اسرا سنگ صبور همه خانواده ها بود . همه کسانی که راه آنجا را یاد گرفته بودند ، یک درد مشترک داشتند و آن درد فراق بود . چشمان منتظر نو عروسان جوانی که هنوز رد حنای عروسی از روی دستشان پاک نشده بود ، مادرانی که کودکان پدر ندیده را در بی خبری و تنهایی به دنبال خود می کشیدند ، پدران ناتوانی که تنها نان آور و پرستار و امید زندگی شان رفته بود و پیرزن هایی که تمام جوانی شان را پای به ثمر رساندن درخت زندگی فرزندشان سپری کرده بودند ، همه و همه سرگردان و منتظر به دنبال خبری از گمشده هایمان می گشتیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوچهل ویکم
ارسال شده در 12 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهل_یکم

در تعجب بودم از اینکه می دیدم در شهری که این همه جوان و زن و مرد ، بی صدا و بی خبر، غریبانه به خاک سپرده می شوند به خاطر بی بی شصت ساله ام چنین سرو صدایی به پا شده و البته این همه از برکت حسنیه و روضه های سیدالشهدایش بود . من و احمد و محمد وقتی حسینیه بی بی آمدیم ، آبی برای شستن دست هایمان پیدا نکردیم . با دست و بال سیاه خسته و کوفته مثل مادر مرده ها گوشه ای نشسته بودیم و مردم خودشان صاحب عزا بودند . محمد غابشی از دوستان قدیمی و عرب زبان کنارم نشسته بود . از حال و روزم پرسید و گفت :- بوی کباب سوخته می دی!
قصه ماشین خودمان ، حیرانی خودمان و بی قراری های مادر و چشم های منتظر بی بی را با اشک و ناله برایش شرح دادم . محمد غابشی گفت : - مدت هاست تردید دارم که یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم یا نه . نمی خوام به نگرانی ها و دلواپسی هاتون چیزی اضافه کنم اما حقیقت تلخ دلنشین تر از دروغ شیرینه .
او که حرف می زد من واحمد و محمد مثل کودکی که در حسرت یک آب نبات به صدای ملچ ملوچ آب نبات خوردن کودکی دیگر به دهان او خیره و آب از دهانمان سرازیر شده بود ، دورش حلقه زدیم .
- دقیقا توی همون تاریخی که خواهرتون گم شده ، عراقیا از مارد اومده بودن و جاده ها رو بسته بودن ، همه نیروهایی رو که وارد شهر می شدن اسیر می گرفتن و از بین اونایی که در حال خارج شدن از شهر بودن مردا رو به اسیری می گرفتن و اموال اونها رو به غارت می بردن و زن و بچه هاشونو تو بیابون رها می کردند .من هم اونجا اسیر شدم اما چون عرب بودم به عنوان مترجم از جمع بیرونم کشیدن ، تو یه گودالی تعداد زیادی اسیر شخصی و غیر شخصی بودن . بین این اسرا دوتا خواهر بودن که عراقیامیگفتن اینها جیش الشعبی (ارتش مردمی) هستن ، یکی از اونا رو شناختم اما اون یکی رو نمی شناختم .
- چه شکل و قیافه ای داشت؟
- خواهرت بود ، من شناختمش .
- چرا دروغ میگی ،توخواهرمنوازکجامی شناسی؟
- اگر راست میگی لباسش چه رنگ وشکلی داشت؟
همه ما توی جیبمان آخرین عکس پرسنلی 6*4 را که برای ثبت نام مدرسه و دیپلم در عکاسی آنژلیکا انداخته بودیم داشتیم .
منومحمدواحمدباهم عکسها رادرآوردیم و گفتیم :
- شبیه این عکس بود؟محمد،جان آقات خوب فکر کن !
- دروغم چیه ، از عراقی ها اسمش رو پرسیدم .
- چی گفتن؟
- معصومه طالب .
محمد نمی دانست اسم آقا طالب است ، پس نمی توانست دروغ باشد . یواشکی او را از حسینیه بیرون کشیدم .کریم ،رحیم وعبدالله راهم صدازدم وگفتم :
- محمد دوباره از اول تعریف کن ، دست بذار رو قرآن و بگو هر چی میگم راسته !
دست گذاشت روی قرآن و گفت :
- قرآن بزنه کمرمو بلندنشم اگه یه کلمه بخوام دروغ بگم .
این دفعه باآب وتاب بیشتری ماجرارا تعریف کرد .طوری که رحمان و سید و علی و حمید هم بیرون آمدندودورش شلوغ و شلوغ تر شد .
در لا به لای حرفاهایش گفت :
- اون یکی خواهرتون هم همراهش بود اسمش مریم بود .
گفتیم :
- چی؟ کدوم یکی؟ نامرد این همه آدم روسرکارگذاشتی؟ باکی؟ خواهرمون مریم هنوز شیر خواره و توی گهواره است .
خیلی عصبانی شدیم .رحمان قیافه دعوابه خودش گرفت .
- بابا صبرکنید ، شر به پا نکنید ؛ این ناسلامتی رفیق ماست .
دوباره از اول با جزئیات بیشتر برایمان همه چیز را تعریف کرد . اینکه خودش چطور از دست عراقی ها فرار کرده ، قصه اسمال یخی که از غیرت و ناموس دفاع کرده و ماجرای آن نامه ماموریت که سید در جریان آن بود ، دیگه اول و آخر قصه اسارتت برایمان روشن شد .
در همان حین آقا آمد و گفت :
- آقا شما همگی اومدین بیرون مجلس گرفتین؟ مردم داخل حسینیه دارن سینه می زنن، ناسلامتی شما صاحب عزایید .
بغض گلوی همه را می فشرد . هنوز آقا داشت حرف می زد . نمی دانم رحمان چطور بغضش ترکید و با ناله و گریه گفت :
- آقا راست می گی ما صاحب عزائیم ، بگو روضه حضرت زینب بخونه تا ما هم به سرو سینه بزنیم ؛ تا ما هم یقه هامون رو پاره کنیم .
این را که گفت دیگه نتوانستیم جلو خودمان را بگیریم و زدیم زیر گریه . آقا هاج و واج مانده و رنگش پریده بود . عبدالله آقا را کنار کشید و به او گفت : آقا معصومه زنده س ! تو عراق اسیره .
به فاصله کوتاهی غلام سیاه را که بعضی وقت ها توی قبرستان سنج و دمام می زد پیدا کردند و آوردند . صدای سنج و دمام غلام سیاه که از دور شنیده شد . آقا پرچم سیاه سید الشهدا را یک تنه برداشت و جلوی همه راه افتاد و ما هم پشت سرش . او به طبل می کوبید و ما به سینه . او به سنج می زد و ما به سر . مثل عصر عاشورا و دشت کربلا شده بود . آقا مثل اینکه از حال خودش خارج شده بود ؛ خیس عرق ، تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورده بود و یک تنه پرچم سید الشهدا را می چرخاند و گاهی از ته دل فریاد می زد :
- ” یا شهید ” . ” یا مظلوم “

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوچهل
ارسال شده در 12 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهل

روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و بو می کشید .
وقتی حرف می زد احساس می کردم یک قدیس از جنس معجزه است و با عالم دیگری در ارتباط است . ما حرف او را نمی فهمیدیم . کنار قبرها آرام بود فقط برای اینکه مادران دیگر را آرام کند ، نه اینکه خودش آرام باشد . بیش از یک سال از نبودنت می گذشت و من و دیگر برادران کم کم از زنده بودنت نا امید شده بودیم . می خواستیم با اینکه چند ماه از سالگرد گم شدنت گذشته بود ، هر طور شده مادر را به برگزاری مراسم سالگرد راضی کنیم و برایت سنگ قبر بگذاریم تا سندی مکتوب و مشهود برای باورهای خودمان ساخته باشیم .
از آقا پرسیدیم : موافقی برای معصومه سنگ قبر بسازیم ؟
گفت : رضا نمی ده و قلبم به این کار مطمئن نیست . من هنوز ازش دل نکنده ام وقتی روی سنگ نوشتی تاریخ وفات23/07/1359 ، یعنی مرگشو پذیرفتی و دیگه انتظار بی معناست .
در تمام این مدت بی بی همپای مادر در کوچه ها ، قبرستان ها می چرخید و هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد اما بی بی یکباره زمین گیر شد و از پا افتاد . مادر چند هفته ای سرگرم مراقبت از بی بی بود و به او دلداری می داد :
- بلند شو، سر پا شو! مگه نگفتی عید با خودش خبرای خوش میاره و انتطارمون سر میاد .
اما بی بی با چشمهای باز و منتظر وسط حرف هایش که داشت می گفت :
” معصومه زنده است ، چرا تو قبرستونا دنبالش می گردین ، اون یه روزی می آد ” توی بغل مادر با دنیایی که شصت سال در آن زندگی کرده بود و پنجاه سال آن را سقا و روضه دار سیدالشهدا بود خداحافظی کرد . بی بی این اواخر مچاله و کوچولو شده بود . مثل بچه ای که توی بغل مادرش به خواب رفته ، باورمان
نمی شد ؛ بی بی که همیشه سرپا بود و از این شهر به آن شهر می رفت یکباره زمین گیر شد و همه امید ها و آرزوها را به مادر سپرد و رفت . نفس قدسی و قدم های خیرش از زمانی که چشم باز کرده بودیم با ما بود اما او همه ما را تنها گذاشت و رفت .
مادر اسرار داشت مراسم بی بی را در حسینیه خودش در آبادان برگزار کنیم تا حق او ادا شود . همزمان با برگزاری مراسم ترحیم ، گزارشی به دستم رسید که بین راه ماهشهر- آبادان ، یک اتوبوس مسافربری مورد حمله هوایی میگ های عراقی قرار گرفته و یا همه سرنشینانش سوخته بود . بلافاصله همراه احمد و محمد در محل حادثه حاضر شدیم ، نیروهای اورژانس امداد مشغول بیرون کشیدن اجساد بودند . دیدن این صحنه ها خاطره سوختن مردم در سینما رکس را برایمان تداعی می کرد . به کمک نیروها جنازه ها را بیرون کشیدیم . اتوبوس چنان سوخته بود که بدنه های آهنی اش هم ذوب شده بودند و فقط اسکلتش مانده بود چه برسد به جنازه ها که اصلا” زن و مردشان قابل تشخیص نبود . فقط از روی چند پلاک متوجه شدیم اینها نیروهای اعزامی بودند و احتمالا توی مسیر، مادر و کودکی را سوار کرده بودند . دوباره دست خالی و بی خبر با تنی خسته به حسینیه بی بی رفتیم .
آنقدر آدم در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمی شد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند و اصلا نمی دانستیم چه کسی آنها را خبر کرده بود . خیلی از آنها را نمی شناختیم . گویی هر رهگذری که از سقاخانه بی بی آبی نوشیده بود آنجا حاضر شده بود و با نوحه و ذکر مصیبت سیدالشهدا به سرو سینه می زد . فکر می کردم اگر همین الان از شانس بدمان یک خمپاره به حسینیه بخورد ما چقدر شرمنده مردم خواهیم شد . کاش مراسم را زود تر تمام کنیم اما لحظه به لحظه شلوغ تر می شد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ونهم
ارسال شده در 12 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_نهم

هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان و مرغان دریا و زمین ، درد و دل می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی …
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد . مرتب فیلم و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم . تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور بود . آنها همه شهدا را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از حیرانی و سرگردانی در می آورد . کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد . بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند . مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر! مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ، هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 70
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 74
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان